گریبان چاک و از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 73
1. گریبان چاک و بی فکر رفو زیست
نمی دانم چسان بی آرزو زیست
1. گریبان چاک و بی فکر رفو زیست
نمی دانم چسان بی آرزو زیست
1. حق آن ده که « مسکین و اسیر» است
فقیر و غیرت او دیر میر است
1. دگر پاکیزه کن آب و گل او
جهانی آفرین اندر دل او
1. عروس زندگی در خلوتش غیر
که دارد در مقام نیستی سیر
1. به چشم او نه نور و نی سرور است
نه دل در سینهٔ او ناصبور است
1. مسلمان زاده و نامحرم مرگ
ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ
1. ملوکیت سراپا شیشه بازی است
ازو ایمن نه رومی نی حجازی است
1. تن مرد مسلمان پایدار است
بنای پیکر او استوار است
1. مسلمان شرمسار از بی کلاهی است
که دینش مرد و فقرش خانقاهی است
1. مپرس از من که احوالش چسان است
زمینش بدگهر چون آسمان است
1. به چشمش وانمودم زندگی را
گشودم نکته فردا و دی را
1. مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
ضمیر او ضمیر پادشاهی است