1 چه خوش صحرا که شامش صبح خند است شبش کوتاه و روز او بلند است
2 قدم ای راهرو آهسته تر نه چو ما هر ذره او دردمند است
1 غم راهی نشاط آمیزتر کن فغانش را جنون انگیزتر کن
2 بگیر ای ساربان راه درازی مرا سوز جدائی تیز تر کن
1 ترا نومیدی از طفلان روا نیست چه پروا گر دماغ شان رسا نیست
2 بگو ای شیخ مکتب گر بدانی که دل در سینهٔ شان هست یا نیست
1 مسلمانم غریب هر دیارم که با این خاکدان کاری ندارم
2 به این بی طاقتی در پیچ و تابم که من دیگر به غیر الله دچارم
1 دو صد دانا درین محفل سخن گفت سخن نازکتر از برگ سمن گفت
2 ولی با من بگون دیده ور کیست؟ که خاری دید و احوال چمن گفت
1 به جانهافریدم های و هو را کف خاکی شمردم کاخ و کو را
2 شود روزی حریف بحر پر شور زشوبی که دادمب جو را
1 منه از کف چراغرزو را بدستور مقام های و هو را
2 مشو در چار سوی این جهان گم بخود بازو بشکن چار سو را
1 مسلمانیم و آزاد از مکانیم برون از حلقهٔ نه آسمانیم
2 به ما آموختند آن سجده کز وی بهای هر خداوندی بدانیم
1 درون ما به جز دود نفس نیست بجز دست تو ما را دست رس نیست
2 دگر افسانه غم با که گویم؟ که اندر سینه ها غیر از تو کس نیست
1 به آن ملت اناالحق سازگار است که از خونش نم هر شاخسار است
2 نهان اندر جلال او جمالی که او را نه سپهر آئینه دار است