سحر با ناقه گفتم از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 49
1. سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
که راکب خسته و بیمار و پیر است
1. سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
که راکب خسته و بیمار و پیر است
1. مهار ای ساربان او را نشاید
که جان او چو جان ما بصیر است
1. نم اشک است در چشم سیاهش
دلم سوزد ز آه صبحگاهش
1. چه خوش صحرا که در وی کاروانها
درودی خواند و محمل براند
1. چه خوش صحرا که شامش صبح خند است
شبش کوتاه و روز او بلند است
1. امیر کاروان آن اعجمی کیست؟
سرود او به آهنگ عرب نیست
1. مقام عشق و مستی منزل اوست
چه آتش ها که در آب و گل اوست
1. غم پنهاں که بی گفتن عیان است
چو آید بر زبان یک داستان است
1. به راغان لاله رست از نو بهاران
به صحرا خیمه گستردند یاران
1. گهی شعر عراقی را بخوانم
گهی جامی زند آتش به جانم
1. غم راهی نشاط آمیزتر کن
فغانش را جنون انگیزتر کن
1. بپا ای هم نفس باهم بنالیم
من و تو کشته شان جمالیم