حکیمان را بها از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 61
1. حکیمان را بها کمتر نهادند
به نادان جلوه مستانه دادند
1. حکیمان را بها کمتر نهادند
به نادان جلوه مستانه دادند
1. جهان چار سو اندر بر من
هوای لامکان اندر سر من
1. درین وادی زمانی جاودانی
زخاکش بی صور روید معانی
1. مسلمان آن فقیر کج کلاهی
رمید از سینه او سوز آهی
1. تب و تاب دل از سوز غم تست
نوای من ز تاثیر دم تست
1. شب هندی غلامان را سحر نیست
به این خاک آفتابی را گذر نیست
1. چه گویم زان فقیری دردمندی
مسلمانی به گوهر ارجمندی
1. چسان احوال او را بر لب آرم
تو می بینی نهان و آشکارم
1. هنوز این چرخ نیلی کج خرام است
هنوز این کاروان دور از مقام است
1. نماند آن تاب و تب در خون نابش
نروید لاله از کشت خرابش
1. دل خود را اسیر رنگ و بو کرد
تهی از ذوق و شوق و آرزو کرد
1. بروی او در دل ناگشاد
خودی اندر کف خاکش نزاده