ز محکومی مسلمان از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 37
1. ز محکومی مسلمان خود فروش است
گرفتار طلسم چشم و گوش است
1. ز محکومی مسلمان خود فروش است
گرفتار طلسم چشم و گوش است
1. یکی اندازه کن سود و زیان را
چو جنت جاودانی کن جهان را
1. تو میدانی حیات جاودان چیست؟
نمی دانی که مرگ ناگهان چیست؟
1. بپایان چون رسد این عالم پیر
شود بی پرده هر پوشیده تقدیر
1. بدن وامانده و جانم در تک و پوست
سوی شهری که بطحا در ره اوست
1. «الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل»
1. نگاهی داشتم بر جوهر دل
تپیدم ، آرمیدم در بر دل
1. ندانم دل شهید جلوه کیست
نصیب او قرار یک نفس نیست
1. مپرس از کاروان جلوه مستان
ز اسباب جهان برکنده دستان
1. به این پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرود عاشقانه
1. گناه عشق و مستی عام کردند
دلیل پختگان را خام کردند
1. چه پرسی از مقامات نوایم
ندیمان کم شناسند از کجایم