ارمغان حجاز اقبال لاهوری

ترا این کشمکش اندر طلب نیست
ترا این درد و داغ و تاب وتب نیست
از آن از لامکان بگریختم من
که آنجا ناله های نیم شب نیست
ز من هنگامه ئی وه این جهان را
دگرگون کن زمین و آسمان را
ز خاک ما دگر آدم برانگیز
بکش این بنده سود و زیان را
جهانی تیره تر با آفتابی
صواب او سراپا نا صوابی
ندانم تا کجا ویرانه ئی را
دهی از خون آدم رنگ و آبی
غلامم جز رضای تو نجویم
جز آن راهی که فرمودی نپویم
ولیکن گر به این نادان بگوئی
خری را اسب تازی گو نگویم
دلی در سینه دارم بی سروری
نه سوزی در کف خاکم نه نوری
بگیر از من که بر من بار دوش است
ثواب این نماز بی حضوری
چه گویم قصه دین و وطن را
که نتوان فاش گفتن این سخن را
مرنج از من که از بی مهری تو
بنا کردم همان دیر کهن را
مسلمانی که در بند فرنگ است
دلش در دست او آسان نیاید
ز سیمائی که سودم بر در غیر
سجود بوذر و سلمان نیاید
نخواهم این جهان و آن جهان را
مرا این بس که دانم رمز جان را
سجودی ده که از سوز و سرورش
بوجد آرم زمین و آسمان را
چه میخواهی ازین مرد تن آسای
به هر بادی که آمد رفتم از جای
سحر جاوید را در سجده دیدم
به صبحش چهره شامم بیارای
به آن قوم از تو میخواهم گشادی
فقیهش بی یقینی کم سوادی
بسی نادیدنی را دیده ام من
«مرا ای کاشکی مادر نزادی»