نه نیروی خودی از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 313
1. نه نیروی خودی رازمودی
نه بند از دست و پای خود گشودی
1. نه نیروی خودی رازمودی
نه بند از دست و پای خود گشودی
1. تو میگوئی که دل از خاک و خون است
گرفتار طلسم کاف و نون است
1. جهان مهر و مه زناری اوست
گشاد هر گره از زاری اوست
1. من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
عروس زندگی را محمل است این
1. گهی جویندهٔ حسن غریبی
خطیبی منبر او از صلیبی
1. جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
درو پست و بلند و کاخ و کو نیست
1. نگه دید و خرد پیمانهورد
که پیماید جهان چار سو را
1. محبت چیست تاثیر نگاهی است
چه شیرین زخمی از تیر نگاهی است
1. خودی روشن ز نور کبریائی است
رسائی های او از نارسائی است
1. چه قومی در گذشت از گفتگوها
ز خاک او برویدرزوها
1. خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از نمود حق نمودی
1. دلی چون صحبت گل می پذیرد
همان دم لذت خوابش بگیرد