1 ترا اندر بیابانی مقام است که شامش چون سحر آئینه فام است
2 بهرجائی که خواهی خیمه گستر طناب از دیگران جستن حرام است
1 به این پیری ره یثرب گرفتم نوا خوان از سرود عاشقانه
2 چو آن مرغی که در صحرا سر شام گشاید پر به فکر آشیانه
1 چو می بینی که رهزن کاروان کشت چه پرسی کاروانی را چسان کشت
2 مباش ایمن ازن علمی که خوانی که از وی روح قومی میتوان کشت
1 درین بتخانه دل با کس نبستم ولیکن از مقام خود گسستم
2 ز من امروز میخواهد سجودی خداوندی که دی او را شکستم
1 سر منبر کلامش نیشدار است که او را صد کتاب اندر کنار است
2 حضور تو من از خجلت نگفتم ز خود پنهان و بر ما آشکار است
1 به ملک خویش عثمانی امیر است دلشگاه و چشم او بصیر است
2 نپنداری که رست از بند افرنگ هنوز اندر طلسم او اسیر است
1 بخود باز او دامان دلی گیر درون سینه خود منزلی گیر
2 بده این کشت را خونابهٔ خویش فشاندم دانه من تو حاصلی گیر
1 مرا این سوز از فیض دم تست به تاکم موج می از زمزم تست
2 خجل ملک جم از درویشی من که دل در سینهٔ من محرم تست
1 مرا داد این خرد پرور جنونی نگاه مادر پاک اندرونی
2 ز مکتب چشم و دل نتوان گرفتن که مکتب نیست جز سحر و فسونی
1 هنوز این خاک دارای شرر هست هنوز این سینه را آه سحر هست
2 تجلی ریز بر چشمم که بینی باین پیری مرا تاب نظر هست