1 ز علم چاره سازی بی گدازی بسی خوشتر نگاه پاک بازی
2 نکو تر از نگاه پاک بازی ولی از هر دو عالم بی نیازی
1 مریدی خود شناسی پخته کاری به پیری گفت حرف نیش داری
2 بمرگ ناتمامی جان سپردن گرفتن روزی از خاک مزاری
1 نوا از سینه مرغ چمن برد ز خون لالهن سوز کهن برد
2 به این مکتب ، به این دانش چه نازی که نان در کف نداد و جان ز تن برد
1 دو گیتی را بخود باید کشیدن نباید از حضور خود رمیدن
2 به نور دوش بین امروز خود را ز دوش امروز را نتوان ربودن
1 روم راهی که او را منزلی نیست از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست
2 من از غمها نمی ترسم ولیکن مده آن غم که شایان دلی نیست
1 دگر قومی که ذکر لاالهش برآرد از دل شب صبحگاهش
2 شناسد منزلش را آفتابی که ریگ کهکشان روبد ز راهش
1 غریبم در میان محفل خویش تو خود گو با که گویم مشکل خویش
2 از آن ترسم که پنهانم شود فاش غم خود را نگویم با دل خویش
1 چو رومی در حرم دادم اذان من ازو آموختم اسرار جان من
2 به دور فتنهٔ عصر کهن ، او به دور فتنهٔ عصر روان من
1 به چشم او نه نور و نی سرور است نه دل در سینهٔ او ناصبور است
2 خدا آن امتی را یار بادا که مرگ او ز جان بی حضور است
1 نگرید مرد از رنج و غم و درد ز دوران کم نشیند بر دلش گرد
2 قیاس او را مکن از گریه خویش که هست از سوز و مستی گریهٔ مرد