نگاهش پر کند از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 229
1. نگاهش پر کند خالی سبوها
دواند می به تاک آرزوها
1. نگاهش پر کند خالی سبوها
دواند می به تاک آرزوها
1. چو بر گیرد زمام کاروان را
دهد ذوق تجلی هر نهان را
1. مبارکباد کنن پاک جان را
که زایدن امیر کاروان را
1. دل اندر سینه گوید دلبری هست
متاعی آفرین غارتگری هست
1. عرب خود را به نور مصطفی سوخت
چراغ مردهٔ مشرق بر افروخت
1. خلافت بر مقام ما گواهی است
حرام استنچه بر ما پادشاهی است
1. در افتد با ملوکیت کلیمی
فقیری بی کلاهی ، بی گلیمی
1. هنوز اندر جهاندم غلام است
نظامش خام و کارش ناتمام است
1. محبت از نگاهش پایدار است
سلوکش عشق و مستی را عیار است
1. به ملک خویش عثمانی امیر است
دلشگاه و چشم او بصیر است
1. خنک مردان که سحر او شکستند
به پیمان فرنگی دل نبستند
1. به ترکانرزوئی تازه دادند
بنای کار شان دیگر نهادند