1 در دل را بروی کس نبستم نه از خویشان نه از یاران گسستم
2 نشیمن ساختم در سینهٔ خویش ته این چرخ گردان خوش نشستم
1 چه شیطانی خرامش واژگونی کند چشم ترا کور از فسونی
2 من او را مرده شیطانی شمارم که گیرد چون تو نخچیر زبونی
1 سراپا درد و سوز شنائی وصال او زبان دان جدائی
2 جمال عشق گیرد از نی او نصیبی از جلال کبریائی
1 مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد ضمیرش باقی و فانی بهم کرد
2 ولیکن الامان از عصر حاضر که سلطانی به شیطانی بهم کرد
1 جوانمردی که خود را فاش بیند جهان کهنه را بازفریند
2 هزاران انجمن اندر طوافش که او با خویشتن خلوت گزیند
1 خودی روشن ز نور کبریائی است رسائی های او از نارسائی است
2 جدائی از مقامات وصالش وصالش از مقامات جدائی است
1 بیا تا نرد را شاهانه بازیم جهان چار سو را درگدازیم
2 به افسون هنر از برگ کاهش بهشتی این سوی گردون بسازیم
1 پریشانم چو گرد ره گذاری که بر دوش هوا گیرد قراری
2 خوشا بختی و خرم روزگاری که بیرونید از من شهسواری
1 دل اندر سینه گوید دلبری هست متاعی آفرین غارتگری هست
2 به گوشم آمد از گردون دم مرگ «شکوفه چون فرو ریزد بری هست»
1 نکو میخوان خط سیمای خود را بدستور رگ فردای خود را
2 چو من پا در بیابان حرم نه که بینی اندرو پهنای خود را