1 ز شوق آموختم آن های و هوئی که از سنگی گشاید آب جوئی
2 همین یک آرزو دارم که جاوید ز عشق تو بگیرد رنگ و بوئی
1 به این نابودمندی بودن آموز بهای خویش را افزودن آموز
2 بیفت اندر محیط نغمهٔ من به طوفانم چو در، آسودن آموز
1 چمنها زان جنون ویرانه گردد که از هنگامهها بیگانه گردد
2 ازآن هویی که افکندم درین شهر جنون ماند ولی فرزانه گردد
1 به کام خود دگر آن کهنه می ریز که با جامش نیرزد ملک پرویز
2 ز اشعار جلال الدین رومی به دیوار حریم دل بیاویز
1 «الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل»
2 خرد از راندن محمل فرو ماند زمام خویش دادم در کف دل
1 خنک مردان که سحر او شکستند به پیمان فرنگی دل نبستند
2 مشو نومید و با خودشنا باش که مردان پیش ازین بودند و هستند
1 همان سوز جنون اندر سر من همان هنگامه ها اندر بر من
2 هنوز از جوش طوفانی که بگذشت نیاسود است موج گوهر من
1 حضور ملت بیضا تپیدم نوای دل گدازی آفریدم
2 ادب گوید سخن را مختصر گوی تپیدم ، آفریدم ، آرمیدم
1 چه گویم زان فقیری دردمندی مسلمانی به گوهر ارجمندی
2 خدا این سخت جان را یار بادا که افتاد است از بام بلندی
1 به بند صوفی و ملا اسیری حیات از حکمت قرآن نگیری
2 به آیاتش ترا کاری جز این نیست که از «یٰسن» او آسان بمیری