1 پرد در وسعت گردون یگانه نگاه او به شاخشیانه
2 مه و انجم گرفتار کمندش بدست اوست تقدیر زمانه
1 خنکن ملتی بر خود رسیده ز درد جستجو نارمیده
2 درخش او ته این نیلگون چرخ چو تیغی از میان بیرون کشیده
1 نه نیروی خودی رازمودی نه بند از دست و پای خود گشودی
2 خرد زنجیر بودیدمی را اگر در سینهٔ او دل نبودی
1 الا ای کشته نامحرمی چند خریدی از پی یک دل غمی چند
2 ز تأویلات ملایان نکوتر نشستن با خودگاهی دمی چند
1 مقام عشق و مستی منزل اوست چه آتش ها که در آب و گل اوست
2 نوای او به هر دل سازگار است که در هر سینه قاشی از دل اوست
1 بگو از من به پرویزان این عصر نه فرهادم که گیرم تیشه در دست
2 ز خاری کو خلد در سینهٔ من دل صد بیستون را میتوان خست
1 درن شبها خروش صبح فرداست که روشن از تجلیهای سیناست
2 تن و جان محکم از باد در و دشت طلوع امتان از کوه و صحراست
1 به هر کو رهزنان چشم و گوش اند که در تاراج دلها سخت کوش اند
2 گران قیمت گناهی با پشنیری که این سوداگران ارزان فروش اند
1 امیر کاروان آن اعجمی کیست؟ سرود او به آهنگ عرب نیست
2 زند آن نغمه کز سیرابی او خنک دل در بیابانی توان زیست
1 چه خوش گفت اشتری با کره خویش خنکنکس که داند کار خود را
2 بگیر از ما کهن صحرا نوردان به پشت خویش بردن بار خود را