بیا باهم در از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 157
1. بیا باهم در آویزیم و رقصیم
ز گیتی دل بر انگیزیم و رقصیم
1. بیا باهم در آویزیم و رقصیم
ز گیتی دل بر انگیزیم و رقصیم
1. ترا اندر بیابانی مقام است
که شامش چون سحر آئینه فام است
1. مسلمانیم و آزاد از مکانیم
برون از حلقهٔ نه آسمانیم
1. ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
که پیمانش نمیارزد به یک جو
1. مجو از من کلامی عارفانه
که من دارم سرشتی عاشقانه
1. به منزل کوش مانند مه نو
درین نیلی فضا هر دم فزون شو
1. چو موج از بحر خود بالیده ام من
بخود مثل گهر پیچیده ام من
1. بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیفشان بر دو گیتی آستین را
1. بیا ساقی نقاب از رخ برافکن
چکید از چشم من خون دل من
1. برون از سینه کش تکبیر خود را
بخاک خویش زن اکسیر خود را
1. مسلمان از خودی مرد تمام است
بخاکش تا خودی میرد غلام است
1. مسلمانان که خود را فاش دیدند
به هر دریا چو گوهر آرمیدند