ز بحر خود بجوی از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 145
1. ز بحر خود بجوی من گهر ده
متاع من بکوه و دشت و در ده
1. ز بحر خود بجوی من گهر ده
متاع من بکوه و دشت و در ده
1. بجلوت نی نوازیهای من بین
بخلوت خود گدازیهای من بین
1. بهرحالی که بودم خوش سرودم
نقاب از روی هر معنی گشودم
1. شریک درد و سوز لاله بودم
ضمیر زندگی را وا نمودم
1. هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
1. بکوی تو گداز یک نوا بس
مرا این ابتدا این انتها بس
1. ز شوق آموختم آن های و هوئی
که از سنگی گشاید آب جوئی
1. یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان
تو گوئی آفتابانند و ماهان
1. بده دستی ز پا افتادگان را
به غیرالله دل نادادگان را
1. تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
که باشی تا ابد اندر بر دوست
1. تو سلطان حجازی من فقیرم
ولی در کشور معنی امیرم
1. سراپا درد درمان ناپذیرم
نپنداری زبون و زار و پیرم