دل خود را بدست از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 121
1. دل خود را بدست کس ندادم
گره از روی کار خود گشادم
1. دل خود را بدست کس ندادم
گره از روی کار خود گشادم
1. همان سوز جنون اندر سر من
همان هنگامه ها اندر بر من
1. هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
1. نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است
دل از سوز درونم در گداز است
1. مرا در عصر بی سوز آفریدند
بخاکم جان پر شوری دمیدند
1. نگیرد لاله و گل رنگ و بویم
درون سینه ام مرد آرزویم
1. من اندر مشرق و مغرب غریبم
که از یاران محرم بی نصیبم
1. طلسم علم حاضر را شکستم
ربودم دانه و دامش گسستم
1. به چشم من نگه آوردهٔ تست
فروغ «لااله» آوردهٔ تست
1. چو خود را در کنار خود کشیدم
به نور تو مقام خویش دیدم
1. درین عالم بهشت خرمی هست
بشاخ او ز اشک من نمی هست
1. بده او را جوان پاکبازی
سرورش از شراب خانه سازی