1 جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
2 شبی که گور غریبان نشیمن است او را مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد
3 دلی که تاب و تب لایزال می طلبد کرا خبر که شود برق یا شرر گردد
4 نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد
1 باز بر رفته و آینده نظر باید کرد هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد
2 عشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویش عاشقی؟ راحله از شام و سحر باید کرد
3 پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد
4 تو اگر ترک جهان کرده سر او داری پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد
1 خیال من به تماشای آسمان بود است بدوش ماه به آغوش کهکشان بود است
2 گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست که هر ستاره جهان است یا جهان بود است
3 به چشم مور فرومایه آشکار آید هزار نکته که از چشم ما نهان بود است
4 زمین به پشت خود الوند و بیستون دارد غبار ماست که بر دوش او گران بود است
1 از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیست
2 در نهادم عشق با فکر بلند آمیختند ناتمام جاودانم کار من چون ماه نیست
3 لب فروبند از فغان در ساز با درد فراق عشق تا آهی کشد از جذب خویش آگاه نیست
4 شعله ئی میباش و خاشاکی که پیش آید بسوز خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست
1 شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
2 چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
3 بیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیم که جز تو هر چه درین دیر دیده ام صنم است
4 اگر به سینهٔ این کائنات در نروی نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است
1 لاله صحرایم از طرف خیابانم برید در هوای دشت و کهسار و بیابانم برید
2 روبهی آموختم از خویش دور افتاده ام چاره پردازن به آغوش نیستانم برید
3 در میان سینه حرفی داشتم گم کرده ام گرچه پیرم پیش ملای دبستانم برید
4 ساز خاموشم نوای دیگری دارم هنوز آنکه بازم پرده گرداند پی آنم برید
1 سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید جلوه خون گشت و نگاهی بتماشا نرسید
2 سنگ می باش و درین کارگه شیشه گذر وای سنگی که صنم گشت و به مینا نرسید
3 کهنه را در شکن و باز به تعمیر خرام هر که در ورطهٔ «لا» ماند به «الا‘ نرسید
4 ایخوش آن جوی تنک مایه که از ذوق خودی در دل خاک فرو رفت و بدریا نرسید
1 عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد عاشق آنست که بر کف دو جهانی دارد
2 عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش در نسازد به جهانی که کرانی دارد
3 دل بیدار ندادند به دانای فرنگ این قدر هست که چشم نگرانی دارد
4 عشق ناپید و خرد می گزدش صورت مار گرچه در کاسهٔ زر لعل روانی دارد
1 درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است بشاخ گل دگر است و به آشیان دگر است
2 بخود نگر گله های جهان چه میگوئی اگر نگاه تو دیگر شود جهان دگر است
3 به هر زمانه اگر چشم تو نکو نگرد طریق میکده و شیوهٔ مغان دگر است
4 به میر قافله از من دعا رسان و بگوی اگرچه راه همان است کاروان دگر است
1 ما از خدای گم شدهایم او به جستجوست چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست
2 گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش گاهی درون سینه مرغان به های و هوست
3 در نرگس آرمید که بیند جمال ما چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست
4 آهی سحر گهی که زند در فراق ما بیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوست