جهان کورست و از آئینهٔ از اقبال لاهوری زبور عجم 97
1. جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
1. جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
1. نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را
بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را
1. علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست
واماندهٔ راهی هست آوارهٔ راهی نیست
1. چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن
همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن
1. کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی
بنور دیگران افروختی پیمانه پی در پی
1. عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است
جلوهٔ او آشکار از پردهٔ آب و گل است
1. بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند
دگر مرو بطواف بتی که بشکستند
1. عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نی
1. بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند
1. فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی
زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی
1. ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
1. از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب
هم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلب