1 خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب
2 انقلاب! انقلاب ای انقلاب
3 شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن به دام کافران سادهدل را برهمن زنار تاب
4 انقلاب! انقلاب ای انقلاب
1 گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون
2 ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون
3 تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار کز درون او شعاع آفتاب آید برون
4 ذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون
1 گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر
2 گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی بکوی دوست بانداز محرمانه گذر
3 بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن درین رباط کهن صورت زمانه گذر
4 اگر عنان تو جبریل و حور می گیرند کرشمه بر دلشان ریز و دلبرانه گذر
1 زندگی در صدف خویش گهر ساختن است در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
2 عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
3 سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
4 حکمت و فلسفه را همت مردی باید تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
1 برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی که از اندیشه برتر می پرد آه سحر گاهی
2 تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم هوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهی
3 غباری گشته ئی آسوده نتوان زیستن اینجا بباد صبحدم در پیچ و منشین بر سر راهی
4 ز جوی کهکشان بگذر ز نیل آسمان بگذر ز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهی
1 گنهکار غیورم مزد بیخدمت نمیگیرم از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم
2 ز فیض عشق و مستی بردهام اندیشه را آنجا که از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرم
3 من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم چو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرم
4 جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم سکون و عافیت را پاک میسوزد بم و زیرم
1 جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
2 شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است
3 رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است
4 یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است
1 نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را
2 من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائی ز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی را
3 کسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجا که مهر غزنوی افزون کند درد ایازی را
4 من آن علم و فراست با پر کاهی نمیگیرم که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را
1 علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست واماندهٔ راهی هست آوارهٔ راهی نیست
2 آدم که ضمیر او نقش دو جهان ریزد با لذت آهی هست بی لذت آهی نیست
3 هر چند که عشق او آوارهٔ راهی کرد داغی که جگر سوزد در سینهٔ ماهی نیست
4 من چشم نه بردارم از روی نگارینش آن مست تغافل را توفیق نگاهی نیست
1 چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن
2 نگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردان چو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردن
3 درین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است بانداز گشود غنچه آهی می توان کردن
4 نه این عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را اگر تاب نظر داری نگاهی میتوان کردن