1 من هیچ نمیترسم از حادثهٔ شبها شبها که سحر گردد از گردش کوکبها
2 نشناخت مقام خویش افتاد به دام خویش عشقی که نمودی خواست از شورش یاربها
3 آهی که ز دل خیزد از بهر جگرسوزی است در سینه شکن او را آلوده مکن لبها
4 در میکده باقی نیست از ساقی فطرتخواه آن می که نمیگنجد در شیشهٔ مشربها
1 یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی جام می در دست من مینای می در دست وی
2 درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
3 بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
4 آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟ یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
1 نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست بخاشاکم شرار افتاده باد صبحدم تیز است
2 ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی دارد خراشد سینهٔ کهسار و پاک از خون پرویز است
3 مرا در دل خلید این نکته از مرد ادا دانی ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
4 به بالینم بیا ، یکدم نشین ، کز درد مهجوری تهی پیمانه بزم ترا پیمانه لبریز است
1 دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا به ذره ذره توان دیده جان پاک آنجا
2 می مغانه ز مغ زادگان نمی گیرند نگاه می شکند شیشه های تاک آنجا
3 به ضبط جوش جنون کوش در مقام نیاز بهوش باش و مرو با قبای چاک آنجا
1 جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
2 شبی که گور غریبان نشیمن است او را مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد
3 دلی که تاب و تب لایزال می طلبد کرا خبر که شود برق یا شرر گردد
4 نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد
1 مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز
2 موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی
3 کافر دل آواره دگر باره به او بند بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند
4 دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی
1 تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
2 شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
3 نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
4 یم عشق ساحل من نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
1 بصدای درمندی بنوای دلپذیری خم زندگی گشادم بجهان تشنه میری
2 تو بروی بینوائی در آن جهان گشادی که هنوز آرزویش ندمیده در ضمیری
3 ز نگاه سرمه سائی بدل و جگر رسیدی چه نگاه سرمه سائی دو نشانه زد به تیری
4 به نگاه نارسایم چه بهار جلوه دادی که بباغ و راغ نالم چو تذرو نو صفیری
1 گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد سخن دراز کند لذت نظر ندهد
2 شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد
3 تجلئی که برو پیر دیر می نازد هزار شب دهد و تاب یک سحر ندهد
4 هم از خدا گله دارم که بر زبان نرسد متاع دل برد و یوسفی به بر ندهد
1 فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
2 از تو درون سینه ام برق تجلئی که من با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
3 ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد عشق فریب می دهد جان امیدوار را
4 تا بفراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم باز به مرغزار ده طایر مرغزار را