بینی جهان را خود از اقبال لاهوری زبور عجم 109
1. بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
1. بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
1. من هیچ نمیترسم از حادثهٔ شبها
شبها که سحر گردد از گردش کوکبها
1. تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
هزار چشم براه تو از ستاره گشود
1. دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا
به ذره ذره توان دیده جان پاک آنجا
1. می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست
1. قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند
1. دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا
فسان کشیده بروی زمانه آخت مرا
1. مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم
تن به تپیدن دهم بال پریدن دهم
1. خودی را مردمآمیزی دلیل نارساییها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشناییها
1. چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
1. دم مرا صفت باد فرودین کردند
گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند
1. گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
سخن دراز کند لذت نظر ندهد