1 درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی
2 کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی
3 شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم غلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقی
4 مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان را جهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقی
1 دم مرا صفت باد فرودین کردند گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند
2 نمود لالهٔ صحرا نشین ز خونابم چنانکه بادهٔ لعلی به ساتگین کردند
3 بلند بال چنانم که بر سپهر برین هزار بار مرا نوریان کمین کردند
4 فروغ آدم خاکی ز تازه کاریهاست مه و ستاره کنند آنچه پیش ازین کردند
1 من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازم به نظارهٔ جمالی چو ستاره دیده بازم
2 بهوای زخمه تو همه نالهٔ خموشم تو باین گمان که شاید ز نوا فتاده سازم
3 به ضمیرم آنچنان کن که ز شعلهٔ نوائی دل خاکیان فروزم دل نوریان گدازم
4 تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما تو خدای بی نیازی نرسی بسوز و سازم
1 صورت گری که پیکر روز و شب آفرید از نقش این و آن بتماشای خود رسید
2 صوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنه فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
3 صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
1 با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
2 گفتند جهان ما آیا بتو می سازد گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن
3 در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
4 ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن
1 گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر
2 گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی بکوی دوست بانداز محرمانه گذر
3 بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن درین رباط کهن صورت زمانه گذر
4 اگر عنان تو جبریل و حور می گیرند کرشمه بر دلشان ریز و دلبرانه گذر
1 زمستان را سرآمد روزگاران نواها زنده شد در شاخساران
2 گلان را رنگ و نم بخشد هواها که می آید ز طرف جویباران
3 چراغ لاله اندر دشت و صحرا شود روشن تر از باد بهاران
4 دلم افسرده تر در صحبت گل گریزد این غزال از مرغزاران
1 کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را به امید اینکه روزی بفلک رسانم او را
2 چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش ندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او را
3 دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی به همان نفس بمیرم که فرونشانم او را
4 می عشق و مستی او نرود برون ز خونم که دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او را
1 ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
2 مقام آدم خاکی نهاد دریا بند مسافران حرم را خدا دهد توفیق
3 من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
4 کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
1 از داغ فراق او در دل چمنی دارم ای لالهٔ صحرائی با تو سخنی دارم
2 این آه جگر سوزی در خلوت صحرا به لیکن چکنم کاری با انجمنی دارم