خضر وقت از خلوت دشت از اقبال لاهوری زبور عجم 73
1. خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
1. خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
1. ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
مسلمانم از گل نسازم الهی
1. با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
1. هوس هنوز تماشا گر جهانداری است
دگر چه فتنه پس پرده های زنگاری است
1. فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
نگاه او بتماشای این کف خاک است
1. عرب که باز دهد محفل شبانه کجاست
عجم که زنده کند رود عاشقانه کجاست
1. مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز
1. ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیز
1. جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
1. باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد
1. خیال من به تماشای آسمان بود است
بدوش ماه به آغوش کهکشان بود است
1. از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست
پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیست