1 دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
2 دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم
3 مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
4 ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
1 بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد این مشت غباری را انجم به سجود آمد
2 آن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بود از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
1 مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند
2 چه جلوه هاست که دیدند در کف خاکی قفا بجانب افلاک سوی ما نگرند
1 درون لاله گذر چون صبا توانی کرد بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
2 حیات چیست جهان را اسیر جان کردن تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
3 مقدر است که مسجود مهر و مه باشی ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
4 اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
1 اگر به بحر محبت کرانه میخواهی هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
2 مرا ز لذت پرواز آشنا کردند تو در فضای چمن آشیانه میخواهی
3 یکی به دامن مردان آشنا آویز ز یار اگر نگه محرمانه میخواهی
4 جنون نداری و هویی فکندهای در شهر سبو شکستی و بزم شبانه میخواهی
1 زمانه قاصد طیار آن دلآرام است چه قاصدی که وجودش تمام پیغام است
2 گمان مبر که نصیب تو نیست جلوهٔ دوست درون سینه هنوز آرزوی تو خام است
3 گرفتم این که چو شاهین بلند پروازی بهوش باش که صیاد ما کهن دام است
4 به اوج مشت غباری کجا رسد جبریل بلند نامی او از بلندی بام است
1 دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت
2 زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین سخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفت
3 خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت
4 خراب لذت آنم که چون شناخت مرا عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت
1 خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است
2 جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر زانکه هر جلوه درین دیر نگه آلود است
1 غلام زنده دلانم که عاشق سره اند نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند
2 به آن دلی که برنگ آشنا و بیرنگ است عیار مسجد و میخانه و صنم کده اند
3 نگاه از مه و پروین بلند تر دارند که آشیان بگریبان کهکشان ننهند
4 برون ز انجمنی در میان انجمنی بخلوت اند ولی آنچنان که با همه اند
1 لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
2 فتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بود دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز
3 ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز که ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوز
4 از سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیست ای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوز