1 عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد عاشق آنست که بر کف دو جهانی دارد
2 عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش در نسازد به جهانی که کرانی دارد
3 دل بیدار ندادند به دانای فرنگ این قدر هست که چشم نگرانی دارد
4 عشق ناپید و خرد می گزدش صورت مار گرچه در کاسهٔ زر لعل روانی دارد
1 برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا چه عقده ها که مقام رضا گشود مرا
2 تپید عشق و درین کشت نا بسامانی هزار دانه فرو کرد تا درود مرا
3 ندانم اینکه نگاهش چه دید در خاکم نفس نفس به عیار زمانه سود مرا
4 جهانی از خس و خاشاک در میان انداخت شرارهٔ دلکی داد و آزمود مرا
1 دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت
2 زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین سخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفت
3 خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت
4 خراب لذت آنم که چون شناخت مرا عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت
1 قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند
2 به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند
3 بروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر بروز رزم خود آگاه و تن فراموشند
4 نظام تازه بچرخ دو رنگ می بخشند ستاره های کهن را جنازه بر دوشند
1 تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند
2 گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند عاشقان بندهٔ حال اندو چنان نیز کنند
3 چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را و ز همان آب و گل ایجاد جهان نیز کنند
4 همه سرمایهٔ خود را به نگاهی بدهند این چه قومی است که سودا بزیان نیز کنند
1 چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را
2 سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را
3 من بسرود زندگی آتش او فزوده ام تو نم شبنمی بده لالهٔ تشنه کام را
4 عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئی رسید طایر زیرکی برد دانهٔ زیر دام را
1 بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
2 چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی تو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
3 چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد دم مستعار داری غم روزگار داری
1 عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
2 گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
3 هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
4 با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
1 خیال من به تماشای آسمان بود است بدوش ماه به آغوش کهکشان بود است
2 گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست که هر ستاره جهان است یا جهان بود است
3 به چشم مور فرومایه آشکار آید هزار نکته که از چشم ما نهان بود است
4 زمین به پشت خود الوند و بیستون دارد غبار ماست که بر دوش او گران بود است
1 برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی که از اندیشه برتر می پرد آه سحر گاهی
2 تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم هوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهی
3 غباری گشته ئی آسوده نتوان زیستن اینجا بباد صبحدم در پیچ و منشین بر سر راهی
4 ز جوی کهکشان بگذر ز نیل آسمان بگذر ز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهی