انجم بگریبان ریخت از اقبال لاهوری زبور عجم 49
1. انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
1. انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
1. خاور که آسمان بکمند خیال اوست
از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
1. فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
1. جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوهساران
1. به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
1. بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
1. چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را
چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را
1. نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم
مثال بحر خروشیم و درکنار خودیم
1. به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
1. ما که افتندهتر از پرتو ماه آمدهایم
کس چه داند که چسان این همه راه آمدهایم
1. ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگر
1. ’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو»
«منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»