1 بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
2 چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی تو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
3 چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد دم مستعار داری غم روزگار داری
1 اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی نگیرد با من این سودا بها از بس گران خواهی
2 سخن بی پرده گو با ما شد آن روز کم آمیزی که می گفتند تو ما را چنین خواهی چنان خواهی
3 نگاه بی ادب زد رخنه ها در چرخ مینائی دگر عالم بنا کن گر حجابی درمیان خواهی
4 چنان خود را نگه داری که با این بی نیازی ها شهادت بر وجود خود ز خون دوستان خواهی
1 نور تو وانمود سپید و سیاه را دریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه را
2 تو در هوای آنکه نگه آشنای اوست من در تلاش آنکه نتابد نگاه را
1 بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است بگیر آندل که از خود رفته و بیگانه اندیش است
2 بده آندل بده آن دل که گیتی را فراگیرد بگیر این دل بگیر این دل که در بند کم و بیش است
3 مرا ای صید گیر از ترکش تقدیر بیرون کش جگر دوزی چه می آید از آن تیری که در کیش است
4 نگردد زندگانی خسته از کار جهان گیری جهانی در گره بستم جهانی دیگری پیش است
1 کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را به امید اینکه روزی بفلک رسانم او را
2 چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش ندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او را
3 دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی به همان نفس بمیرم که فرونشانم او را
4 می عشق و مستی او نرود برون ز خونم که دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او را
1 این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا این جام جهان بینم روشن تر ازین بادا
2 تلخی که فرو ریزد گردون به سفال من در کام کهن رندی آنهم شکرین بادا
1 رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
2 تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت
3 از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
4 شوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب است که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
1 یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی جام می در دست من مینای می در دست وی
2 درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
3 بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
4 آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟ یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
1 انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
2 هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را
3 شام و سحر عالم از گردش ما خیزد دانی که نمی سازد این شام و سحر ما را
4 این شیشهٔ گردون را از باده تهی کردیم کم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما را
1 خاور که آسمان بکمند خیال اوست از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
2 در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست جولان موج را نگران از کنار جوست
3 بتخانه و حرم همه افسرده آتشی پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست
4 فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست