1 هوای خانه و منزل ندارم سر راهم غریب هر دیارم
2 سحر می گفت خاکستر صبا را «فسرد از باد این صحرا شرارم
3 گذر نرمک ، پریشانم مگردان ز سوز کاروانی یادگارم»
4 ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت که من هم خاکم و در رهگذارم
1 این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است
2 همه آفاق که گیرم به نگاهی او را حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است
3 هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من چه زمان و چه مکان شوخی افکار من است
4 از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور اینکه غماز و گشاینده اسرار من است
1 جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
2 شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است
3 رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است
4 یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است
1 ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم گدای معنی پاکم تهی ادراک میآیم
2 گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد من از درس خردمندان گریبان چاک میآیم
3 گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک میآیم
4 نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک میآیم
1 زندگی در صدف خویش گهر ساختن است در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
2 عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
3 سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
4 حکمت و فلسفه را همت مردی باید تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
1 درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر که من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگر
2 دمی این پیکر فرسوده را سازی کف خاکی فشانی آب و از خاک آتش انگیزی دمی دیگر
3 بیار آن دولت بیدار و آن جام جهان بین را عجم را داده ئی هنگامهٔ بزم جمی دیگر
1 ز سلطان کنم آرزوی نگاهی مسلمانم از گل نسازم الهی
2 دل بی نیازی که در سینه دارم گدارا دهد شیوهٔ پادشاهی
3 ز گردون فتد آنچه بر لالهٔ من فرو ریزم او را به برگ گیاهی
4 چو پروین فرو ناید اندیشهٔ من به دریوزهٔ پرتو مهر و ماهی
1 ’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو» «منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»
1 نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم مثال بحر خروشیم و درکنار خودیم
2 اگرچه سطوت دریا امان بکس ندهد بخلوت صدف او نگاهدار خودیم
3 ز جوهری که نهان است در طبیعت ما مپرس صیرفیان را که ما عیار خودیم
4 نه از خرابهٔ ما کس خراج می خواهد فقیر راه نشینیم و شهریار خودیم
1 نور تو وانمود سپید و سیاه را دریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه را
2 تو در هوای آنکه نگه آشنای اوست من در تلاش آنکه نتابد نگاه را