1 فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
2 از تو درون سینه ام برق تجلئی که من با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
3 ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد عشق فریب می دهد جان امیدوار را
4 تا بفراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم باز به مرغزار ده طایر مرغزار را
1 جانم در آویخت با روزگاران جوی است نالان در کوهساران
2 پیدا ستیزد پنهان ستیزد ناپایداری با پایداران
3 این کوه و صحرا این دشت و دریا نی راز داران نی غمگساران
4 بیگانهٔ شوق بیگانهٔ شوق این جویباران این آبشاران
1 به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
2 چه دلی که محنت او ز نفس شماری او که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
3 بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی بکناره برفکندی در آبدار خود را
4 مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
1 بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
2 ز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانی محبت می کند گویا نگاه بی زبانی را
3 کجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداند کجا خاکی که در آغوش دارد آسمانی را
4 اگر یک ذره کم گردد ز انگیز وجود من باین قیمت نمی گیرم حیات جاودانی را
1 چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را
2 سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را
3 من بسرود زندگی آتش او فزوده ام تو نم شبنمی بده لالهٔ تشنه کام را
4 عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئی رسید طایر زیرکی برد دانهٔ زیر دام را
1 نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم مثال بحر خروشیم و درکنار خودیم
2 اگرچه سطوت دریا امان بکس ندهد بخلوت صدف او نگاهدار خودیم
3 ز جوهری که نهان است در طبیعت ما مپرس صیرفیان را که ما عیار خودیم
4 نه از خرابهٔ ما کس خراج می خواهد فقیر راه نشینیم و شهریار خودیم
1 به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
2 چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
3 چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد
4 تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
1 ما که افتندهتر از پرتو ماه آمدهایم کس چه داند که چسان این همه راه آمدهایم
2 با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی شرمسار از اثر ناله و آه آمدهایم
3 پرده از چهره برافکن که چو خورشید سحر بهر دیدار تو لبریز نگاه آمدهایم
4 عزم ما را به یقین پخته ترک ساز که ما اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمدهایم
1 ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر ذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگر
2 حسن بی پایان درون سینهٔ خلوت گرفت آفتاب خویش را زیر گریبانی نگر
3 بر دل آدم زدی عشق بلاانگیز را آتش خود را به آغوش نیستانی نگر
4 شوید از دامان هستی داغهای کهنه را سخت کوشیهای این آلوده دامانی نگر
1 ’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو» «منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»