دو عالم را توان دیدن از اقبال لاهوری زبور عجم 61
1. دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
1. دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
1. بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
1. مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند
کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند
1. درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
1. اگر به بحر محبت کرانه میخواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
1. زمانه قاصد طیار آن دلآرام است
چه قاصدی که وجودش تمام پیغام است
1. دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت
1. خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است
1. غلام زنده دلانم که عاشق سره اند
نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند
1. لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
1. تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند
1. چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش