1 بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را
2 زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را
3 دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری صید چرا نمی کنی طایر بام خویش را
4 ریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کام خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را
1 نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست بخاشاکم شرار افتاده باد صبحدم تیز است
2 ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی دارد خراشد سینهٔ کهسار و پاک از خون پرویز است
3 مرا در دل خلید این نکته از مرد ادا دانی ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
4 به بالینم بیا ، یکدم نشین ، کز درد مهجوری تهی پیمانه بزم ترا پیمانه لبریز است
1 دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره
2 تو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی مه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چاره
3 چه شود اگر خرامی به سرای کاروانی که متاع ناروانش دلکی است پاره پاره
4 غزلی زدم که شاید به نوا قرارم آید تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره
1 گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست اندرین بادیه پنهان قدر اندازی هست
2 آنچه ازکار فروبسته گره بگشاید هست و در حوصلهٔ زمزمه پروازی هست
3 تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست وای آن بنده که در سینه او رازی هست
4 گرچه صد گونه بصد سوز مرا سوخته اند ای خوشا لذت آن سوز که هم سازی هست
1 این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است
2 همه آفاق که گیرم به نگاهی او را حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است
3 هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من چه زمان و چه مکان شوخی افکار من است
4 از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور اینکه غماز و گشاینده اسرار من است
1 فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین
2 اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر ریز به نیستان من برق و شرار این چنین
3 باد بهار را بگو پی به خیال من برد وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین
4 زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین
1 برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا چه عقده ها که مقام رضا گشود مرا
2 تپید عشق و درین کشت نا بسامانی هزار دانه فرو کرد تا درود مرا
3 ندانم اینکه نگاهش چه دید در خاکم نفس نفس به عیار زمانه سود مرا
4 جهانی از خس و خاشاک در میان انداخت شرارهٔ دلکی داد و آزمود مرا
1 خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان آتش خود بلند کن آتش ما فرونشان
2 میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان مدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده آتشان
3 فکر گره گشا غلام دین بروایتی تمام زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان
4 هر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروان عقل بحیله می برد ، عشق برد کشان کشان
1 تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
2 شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
3 نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
4 یم عشق ساحل من نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
1 نظر به راهنشینان سواره میگذرد مرا بگیر که کارم ز چاره میگذرد
2 به دیگران چه سخن گسترم ز جلوهٔ دوست به یک نگاه مثال شراره میگذرد
3 رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است چنانکه عشق به دوش ستاره میگذرد
4 ز پردهبندی گردون چه جای نومیدیست که ناوک نظر ما ز خاره میگذرد