1 نظر به راهنشینان سواره میگذرد مرا بگیر که کارم ز چاره میگذرد
2 به دیگران چه سخن گسترم ز جلوهٔ دوست به یک نگاه مثال شراره میگذرد
3 رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است چنانکه عشق به دوش ستاره میگذرد
4 ز پردهبندی گردون چه جای نومیدیست که ناوک نظر ما ز خاره میگذرد
1 باز این عالم دیرینه جوان میبایست برگ کاهش صفت کوه گران میبایست
2 کف خاکی که نگاه همهبین پیدا کرد در ضمیرش جگر آلوده فغان میبایست
3 این مه و مهر کهن راه به جایی نبرند انجم تازه به تعمیر جهان میبایست
4 هر نگاری که مرا پیش نظر میآید خوش نگاریست ولی خوشتر از آن میبایست
1 دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده حرم را سجده آورده بتان را چاکری کرده
2 متاع طاقت خود را ترازوئی بر افروزد ببازار قیامت با خدا سوداگری کرده
3 زمین و آسمان را بر مراد خویش می خواهد غبار راه و با تقدیر یزدان داوری کرده
4 گهی با حق درآمیزد گهی با حق درآویزد زمانی حیدری کرده زمانی خیبری کرده
1 از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب هم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلب
2 از خلش کرشمه ئی کار نمی شود تمام عقل و دل و نگاه را جلوه جدا جدا طلب
3 عشق بسر کشیدن است شیشه کائنات را جام جهان نما مجو دست جهان گشا طلب
4 راهروانبرهنه پا راه تمام خار زار تا به مقام خود رسی راحله از رضا طلب
1 فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است نگاه او بتماشای این کف خاک است
2 گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است
3 حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است
4 توان گرفت ز چشم ستاره مردم را خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است
1 درون لاله گذر چون صبا توانی کرد بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
2 حیات چیست جهان را اسیر جان کردن تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
3 مقدر است که مسجود مهر و مه باشی ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
4 اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
1 چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش
2 بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش
3 به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز ستاره ر از فلک گیر و در گریبان کش
4 گرفتم اینکه شراب خودی بسی تلخ است بدرد خویش نگر زهر ما بدرمان کش
1 تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود هزار چشم براه تو از ستاره گشود
2 چه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی که خون کند جگرم را ایازی محمود
3 تو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد شراب صوفی و شاعر تر از خویش ربود
4 فرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشاد به جرعه دگری نشئه ترا افزود
1 لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت
2 خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت
3 روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی باده در میناش بود و باده پیمائی نداشت
4 برق سینا شکوه سنج از بی زبانیهای شوق هیچکس در وادی ایمن تقاضائی نداشت
1 هنگامه را که بست درین دیر دیر پای زناریان او همه نالنده همچو نای
2 در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
3 درمان کجا که درد بدرمان فزون شود دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
4 بی زور سیل کشتی آدم نمی رود هر دل هزار عربده دارد به ناخدای