1 بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به یک ذره درد دل از علم فلاطون به
2 دی مغبچه ئی با من اسرار محبت گفت اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به
3 آن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرد از شوکت دارا به از فر فریدون به
4 در دیر مغان آئی مضمون بلند آور در خانقه صوفی افسانه و افسون به
1 یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه یا درین فرسوده پیکر تازه جانی آفرین
2 یا برهمن را بفرما نو خداوندی تراش یا خود اندر سینهٔ زناریان خلوت گزین
3 یا دگر آدم که از ابلیس باشد کمترک یا دگر ابلیس بهر امتحان عقل و دین
4 یا جهانی تازه ئی یا امتحانی تازه ئی می کنی تا چند با ما آنچه کردی پیش ازین
1 عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
2 گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
3 هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
4 با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
1 سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو راه چو مار می گزد گر نروم بسوی تو
2 سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت تا شرری به او فتد ز آتش آرزوی تو
3 هم بهوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را هم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تو
4 من بتلاش تو روم یا به تلاش خود روم عقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تو
1 درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی
2 کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی
3 شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم غلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقی
4 مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان را جهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقی
1 ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
2 او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
3 عشق را باده مرد افکن و پرزور بده لای این باده به پیمانه ادراک انداز
4 حکمت و فلسفه کرده است گران خیز مرا خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
1 از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده کف خاک مرا ساقی بباد فرودینی ده
2 ز مینائی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریکست سفر ورزیدهٔ خود را نگاه راه بینی ده
3 چو خس از موج هر بادی که می آید ز جا رفتم دل من از گمانها در خروش آمد یقینی ده
4 بجانم آرزوها بود و نابود شرر دارد شبم را کوکبی از آرزوی دل نشینی ده
1 ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم گدای معنی پاکم تهی ادراک میآیم
2 گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد من از درس خردمندان گریبان چاک میآیم
3 گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک میآیم
4 نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک میآیم
1 دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده حرم را سجده آورده بتان را چاکری کرده
2 متاع طاقت خود را ترازوئی بر افروزد ببازار قیامت با خدا سوداگری کرده
3 زمین و آسمان را بر مراد خویش می خواهد غبار راه و با تقدیر یزدان داوری کرده
4 گهی با حق درآمیزد گهی با حق درآویزد زمانی حیدری کرده زمانی خیبری کرده
1 ز شاعر ناله مستانه در محشر چه میخواهی تو خود هنگامهای هنگامهٔ دیگر چه میخواهی
2 به بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم را ز چاک سینهام دریا طلب گوهر چه میخواهی
3 نماز بیحضور از من نمیآید نمیآید دلی آوردهام دیگر ازین کافر چه میخواهی