1 گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون
2 ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون
3 تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار کز درون او شعاع آفتاب آید برون
4 ذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون
1 ای که ز من فزدوهای گرمی آه و ناله را زنده کن از صدای من خاک هزارساله را
2 با دل ما چهها کنی تو که به بادهٔ حیات مستی شوق میدهی آب و گل پیاله را
3 غنچهٔ دلگرفته را از نفسم گرهگشای تازه کن از نسیم من داغ درون لاله را
4 میگذرد خیال من از مه و مهر و مشتری تو به کمین چه خفتهای صید کن این غزاله را
1 بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را
2 زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را
3 دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری صید چرا نمی کنی طایر بام خویش را
4 ریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کام خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را
1 به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
2 چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
3 چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد
4 تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
1 خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان آتش خود بلند کن آتش ما فرونشان
2 میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان مدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده آتشان
3 فکر گره گشا غلام دین بروایتی تمام زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان
4 هر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروان عقل بحیله می برد ، عشق برد کشان کشان
1 به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
2 چه دلی که محنت او ز نفس شماری او که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
3 بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی بکناره برفکندی در آبدار خود را
4 مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
1 کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت در هجوم گل و ریحان غم دم سازی داشت
2 محرمی خواست ز مرغ چمن و باد بهار تکیه بر صحبت آن کرد که پروازی داشت
1 ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است
2 پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است
3 سخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئی من این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ است
4 درین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزد مگر یک شیشهٔ عاشق که از وی لرزه بر سنگ است
1 بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند
2 من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند
3 بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم ساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زند
4 غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند
1 انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
2 هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را
3 شام و سحر عالم از گردش ما خیزد دانی که نمی سازد این شام و سحر ما را
4 این شیشهٔ گردون را از باده تهی کردیم کم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما را