1 آمد به در مسجد آدینه نگاری یاقوت لبی، سنگدلی، سیم عذاری
2 شوخی شکری شیوه گری شهره ی شهری سروی سمنی گل بدنی تازه بهاری
3 شکر سخنی، نوش لبی، پسته دهانی شمشاد قدی، به زنخی، لاله عذاری
4 بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم تا باز کند بر من دل خسته گذاری
1 من عاشق آن سنگدل تنگ دهانم دل بسته آن پسته ی شیرین فلانم
2 خواهم که برش بر بر چون سیم بسایم خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم
3 آیا بود آن روز که در مجلس شادی بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم
4 گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش گه کام دل از پسته ی تنگش بستانم
1 با زلف چو شامش نفس باد صبا چیست با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
2 ای یار مخالف شده! در موسم نوروز عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
3 جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
4 جز واقف اسرار نداند به جهان کس کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
1 ای آنکه ندانی که وفاداری با ما چیست از مهر من آموز که آیین وفا چیست
2 چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
3 ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
4 روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟
1 تا دست دلم دامن دلدار گرفتهست جان در نظر یار وفادار گرفتهست
2 ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد کآتش ز دلم در در و دیوار گرفتهست
3 آن پیر که بد معتکف مسجد جامع امروز وطن بر در خمار گرفتهست
4 ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید کآن آینه حیف است که زنگار گرفتهست
1 درمان دل خسته ندانم ز که جویم یا حال پریشانی خاطر به که گویم
2 خود با که توان گفت که در آتش هجران خوناب دل و دیده چه آورد به رویم
3 تا سر بودم بر سر زانو نهم از غم تا جان بودم در طلب وصل بپویم
4 ترک سر و زر گویم و روی از تو نتابم رخسار به خون شویم و دست از تو نشویم
1 ای دل! به جهان معتکف کوی فلان باش در بندگی حضرت او بسته میان باش
2 تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
3 گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
4 تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
1 بر چهرهٔ او هر که زمانی نگران شد مانند من از مهر رخش بیدل و جان شد
2 یارم به در مسجد نو بر لب جویی آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
3 بر سینه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
4 در مجمع خوبان که به از حور بهشتند دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
1 ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
2 نرگس که بود بر کف او ساغر زرین چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
3 وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
4 در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
1 به طرّهٔ طیرهٔ مشکی، به چهره غیرت ماه کهای، چهای، چه کسی؟ لا اله الا الله
2 تو نور چشم منی زآن سبب که در شب و روز ندیده دیدهٔ من بیرخت سفید و سیاه
3 بر آنکه در نظر عاشقان کنی گذری بود ز هر طرفی صدهزار دیده به راه
4 چو زلف چون رسنت عاشقان به بند کشد درافکند به زنخ صد هزار خسته به چاه