1 سرو آزاد که در باغ نشانند او را بنده ی قامت رعنای تو خوانند او را
2 آن جهاندار جهان نام جهان از بر من به جهانی ز کف من بجهانند او را
3 ندهندش به همه ملک جهان یک سر موی به همه ملک جهان گر بستانند او را
4 یا درآرند نگارین به سلامت بر من یا سلام من مسکین برسانند او را
1 آب کز دیده روان شد ببرد بنیادم آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
2 دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم بهر دردانه به دریای محیط افتادم
3 مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند تا عنان نظر از دست مصالح دادم
4 بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
1 عمری است که در عشق تو بی صبر و قرارم آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
2 دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
3 بیزار مشو از من بازاری مسکین کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
4 تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
1 الا ای سرو نسرین بر! که سنبل بر سمن داری خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری
2 ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری
3 می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی دل از زلف تو می جویم که در گیسو شکن داری
4 تویی لیلی که چون مجنون هزاران خسته دل کشتی تویی خسرو که چون شیرین هزاران کوهکن داری
1 عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
2 به روی خرم گل بلبلان ادا کردند میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
3 نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
4 دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد خیال یار پری چهره ساز محرم راز
1 طریق شب روی- ای دل!- ز دست نگذاری اگر شبی سر زلف بتی به دست آری
2 شدی که لشکر دولت کنی مسخر خویش ولی چه سود که بختت نمی دهد یاری
3 گهی چو طره به روی مهی پریشانی گهی به سلسله ی دلبری گرفتاری
4 گهی بسان صراحی ز دیده خون ریزی گهی به یاد لبی چون پیاله خونخواری
1 با زلف چو شامش نفس باد صبا چیست با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
2 ای یار مخالف شده! در موسم نوروز عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
3 جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
4 جز واقف اسرار نداند به جهان کس کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
1 جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
2 در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
3 در شب تیره سراپای من بی سر و پا همچو شمع از هوس صبح رخ یار بسوخت
4 ای طبیب! از لب جان بخش خود از بهر شفا شربتی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
1 ای دل! به جهان معتکف کوی فلان باش در بندگی حضرت او بسته میان باش
2 تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
3 گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
4 تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
1 من عاشق آن سنگدل تنگ دهانم دل بسته آن پسته ی شیرین فلانم
2 خواهم که برش بر بر چون سیم بسایم خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم
3 آیا بود آن روز که در مجلس شادی بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم
4 گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش گه کام دل از پسته ی تنگش بستانم