1 تا کی من سرگردان در عشق تو درمانم ای عشق تو در جانم، وی درد تو درمانم!
2 خواهم که به کام دل در پیش تو بنشینم خواهم که مراد جان از لعل تو بستانم
3 از تیغ تو مجروحم گر خود چو سیاووشم وز دست تو افتادم گر رستم دستانم
4 از سینه ی چون سیمت وز دیده ی شوخ تو با سینه ی بریانم، با دیده ی گریانم
1 ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
2 دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
3 گه ماه تام در دل شب می شود نهان گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
4 باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
1 بت سمن بر سیمین عذار سنگین دل چگونه صبر کند در غم تو چندین دل
2 ز عشق حقه ی لعل تو می دهد جان، جان به کفر طره ی زلف تو می دهد دین، دل
3 دل تو بر من بی دین و دل نمی بخشد بگو که تا چه کنم در زمانه با این دل؟
4 به خون خویش چو فرهاد می کند بازی ز عشق آن لب شکرفشان شیرین، دل
1 چو خورشید رخشنده رخ برفروخت دل آسمان را به آتش بسوخت
2 خرد گفت: رو پیش سلطان عهد که بالای گردون کشیده ست مهد
3 که او گوهر بحر شاه ولی است به گاه وفا و سخا چون علی است
4 بود شاهزاده، بود تاج بخش به مردی فزون از خداوند رخش
1 روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
2 از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
1 دلم ز خطهٔ شیراز و قوم او شادست که بِهْ ز خطهٔ مصر و دمشق و بغدادست
2 به هر طرف که روم دلبری شکردهن است به هرکجا نگرم لعبتی پریزادست
3 طواف خطهٔ شیراز میکنم شب و روز که همچو کعبه عزیز و لطیفبنیادست
4 چو یار حورْوَشَم با شراب دست دهد به لالهزار خرامم که جنتآبادست
1 در چنان صورت مطبوع عجب می مانم بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم
2 مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم
3 از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم
4 حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم
1 من آن معشوق میخواهم که یار مهربان است او چه جای جان شیرینم که شیرینتر ز جان است او
2 کنم در دیدگان جایش ببازم سر ز سودایش بنازم پیش بالایش که چون سرو روان است او
3 ز رویش از قمر پرسم ز لعلش از شکر پرسم ز کوهش از کمر پرسم که با وی در میان است او
4 اگر این لحظه جان من بخواهد خان و مان من فدا بادش روان من که آرام روان است او
1 از هر چه هست و بود، می خوشگوار به وز می، به پیش من، لب شیرین یار به
2 باشد لطیف سیب سپاهان، ولی ازو دیدم به چشم خویش زنخدان یار به
3 بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند چون سیب گردد از زنخش شرمسار، به
4 گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد هیهات! کی شود دل سوزان ز نار به؟
1 ای آنکه ندانی که وفاداری با ما چیست از مهر من آموز که آیین وفا چیست
2 چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
3 ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
4 روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟