1 ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا! ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا
2 گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت به سراپرده ی سلطان نرسد دست گدا
3 گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
4 سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا
1 آمد به در مسجد آدینه نگاری یاقوت لبی، سنگدلی، سیم عذاری
2 شوخی شکری شیوه گری شهره ی شهری سروی سمنی گل بدنی تازه بهاری
3 شکر سخنی، نوش لبی، پسته دهانی شمشاد قدی، به زنخی، لاله عذاری
4 بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم تا باز کند بر من دل خسته گذاری
1 بهار و باده و روی نگار خوش باشد نوای بلبل و بانگ هزار خوش باشد
2 نگار موی میان در کنار، وقت صبوح کنار سبزه، میان بهار خوش باشد
3 شراب در سر و مطرب حریف و ساقی مست نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
4 بهار خرم و جام شراب و نغمه ی چنگ چگونه بی رخ آن غمگسار خوش باشد
1 بیا که درد مرا از لب تو درمان است ببین که چون سر زلفت دلم پریشان است
2 گرم به باد دهی، ز آتش تو خاک شوم که خاک پای تو خوشتر ز آب حیوان است
3 اگر اسیر کمند تو می شوم، چه شود اسیر گلشن رویت هزاردستان است
4 به یوسف نکنم نسبت ای عزیز! که تو هزار یوسفت اندر چه زنخدان است
1 بر چهرهٔ او هر که زمانی نگران شد مانند من از مهر رخش بیدل و جان شد
2 یارم به در مسجد نو بر لب جویی آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
3 بر سینه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
4 در مجمع خوبان که به از حور بهشتند دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
1 نیست در عالم کسی همتای تو من بنازم پیش سر تا پای تو
2 راحت جانی و نور دیده ای لاجرم در دیده کردم جای تو
3 شور در فرهاد مسکین افکند پسته ی شیرین شکرخای تو
4 از هوا چون گل دریدم پیرهن تا بدیدم نرگس شهلای تو
1 خیال دوست که در خواب میکند بازی درون دیدهٔ پُرآب میکند بازی
2 در آفتاب، سر زلف عنبرافشانش چو هندویی ز سر تاب میکند بازی
3 ز طوطی خط او چون نبات بگدازم از آنکه با شکر ناب میکند بازی
4 به گرد چشمهٔ نوش و لب شکربارش بنفشه با گل سیراب میکند بازی
1 امروز که در کوی خرابات الستم از حسرت یاقوت لبت باده پرستم
2 سجاده و تسبیح به یک گوشه نهادم وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
3 ترک سر و زر کردم و دین و دل و دنیا در دیر مغان رفتم و فارغ بنشستم
4 دردانه طمع کردم و در دام فتادم فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
1 ساقی! بیار باده و مطرب بساز ساز تا برگ عیش را بود از نغمه تو ساز
2 گر کعبه کوی دوست بود می کنم طواف ور قبله روی یار بود می برم نماز
3 تا همچو باز دیده فروختم ز غیر جز بر رخ تو می نکنم هر دو دیده باز
4 یک دم کرشمه ای کن و صد بی نوا بسوز روزی عنایتی کن و با عاشقی بساز
1 به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود چو از برابرم آن یار دلستان برود
2 به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد دمی که ناوک آه من از کمان برود
3 بیا بیا و دمی در کنار من بنشین که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
4 شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک چو نور روی تو از چشم عاشقان برود