1 از چشمهسار چشمم از بس که نم برآید ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
2 از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
3 گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
4 در موجخیز دریا هر لحظه نیست طوفان کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
1 مُردم ز بیخودی، بت خودکام من کجاست بیصبریام ز حد بشد آرام من کجاست
2 دوران به سر رسید و دل من نیارمید یاران خبر دهید دلارام من کجاست
3 بگداختم ز ناله بلبل درین بهار ای باد صبح، سرو گلاندام من کجاست
4 زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس من کافر محبتم اسلام من کجاست
1 بود ز روی تو روشن به صد دلیل مرا که روز هجر تو باشد شب رحیل مرا
2 ز ناوکت به دلم زخم دیگران به شد پر خدنگ تو شد بال جبرئیل مرا
3 دلیل سوختنم روشن است بی دعوی چو شمع کی رگ گردن بود دلیل مرا؟
4 خوش است هرچه به لعل تو نسبتی دارد لب تو ساخته محتاج سلسبیل مرا
1 عشق را چون شعله غیر از سوختن دربار نیست هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست
2 کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟
3 ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست
4 غنچه از بهر صبا چیدهست بر هم برگ گل ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست
1 صوت بلبل را شنیدم ناله زاری نداشت آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
2 بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
3 از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
4 گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
1 وعده وصل ار دهد، صبر تقاضا بس است فایده انتظار، ترک تمنا بس است
2 مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است
3 خار ره عشق را، در جگر خود شکن کز پی مزد قدم، آبله پا بس است
4 یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است
1 من لبالب آروز، لیک آرزوی دل یکیست عالمی پر از شهید و غمزه قاتل یکیست
2 خواه سوی کعبه رو خواهی ره بتخانه گیر کوی عشق است این به هر جا میروی منزل یکیست
3 نه ز هجران خسته دل گردیم نی از وصل خوش موج دریاییم ما را لجه و ساحل یکیست
4 وادی عشق است اینجا ساربان آهسته ران هر قدم مجنونی افتادهست اگر محمل یکیست
1 در جلوهگری چون تو کسی یاد ندارد نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
2 بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت این دام روان حاجت صیاد ندارد
3 هر عضو مرا طاقت صد داغ دگر هست با غمزه بگو دست ز بیداد ندارد
4 دل گشته تسلی به همینم که محبت شرط است که تا داردم، آزاد ندارد
1 جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
2 عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهیست مجلسآرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
3 عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
4 در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟ آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
1 بازم نشسته تا مژه در دل نگاه کیست روزم سیاهکرده چشم سیاه کیست
2 با آنکه صرف شد همه عمرم در انتظار آگه نیم هنوز که چشمم به راه کیست
3 دلدادن و سخننشنیدن گناه من دلبردن و نگاهنکردن گناه کیست
4 جرم مرا امید به رحمت حواله کرد در حیرتم که دیده نر عذرخواه کیست