1 ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
2 مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
3 خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
4 هزار شکر از آن عقده جبین دارم که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
1 زاهد ز منع تو دل صد بینوا شکست خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
2 آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
3 امشب که بود نکهت پیراهن امید طالع نگر که خار به پای صبا شکست
4 دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
1 فسون نالهام شب بسته خواب پاسبانش را که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را
2 ز چاک سینهام دل میکند نظاره زلفش چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را
3 نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد به حال خویشتن پی بردهام لطف نهانش را
4 اسیر عشق را فرض است عزت بعد مردن هم میندازید بر خاک مذلت استخوانش را
1 خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا
2 چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژهام فتاده کار به نظاره در لباس مرا
3 بنای عافیتم را بریز گو از هم بود چه چشم ز گردون بداساس مرا؟
4 ز بدشگونی داغی که نیک خواهد شد بود ز اختر بد بیشتر هراس مرا
1 خلاصیام ز کمند تو در ضمیر مباد اگر اسیر تو نبود دلم اسیر مباد
2 نهفته مهر تو در سینه ورنه میگفتم چو صبح سینه چاکم رفوپذیر مباد
3 نمیدهی می وصلم که تنگحوصلهای مباد ساقی مجلس بهانهگیر، مباد
4 دعا کنید که پرویز را پس از فرهاد گذار بر طرف قصر و جوی شیر مباد
1 هرکه امشب می نمینوشد به ما منسوب نیست پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست
2 در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن پرگل است گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست
3 سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست
4 کامجویان رشک بر حال زلیخا میبرند چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست
1 منشور خدمت تو رقم شد به نام ما افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
2 خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم کامش برآید آنکه برآورد کام ما
3 منتپذیر شمع چو پروانه نیستیم از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
4 خالی مباد از می توفیق ساغرش پر کرد آنکه از می امید جام ما
1 دلبستگی نماند به وارستگی مرا وارستگی مباد ز دلبستگی مرا
2 آسودگی به شربت مرگم علاج کرد دشمن طبیب گشت درین خستگی مرا
3 کردم ز عشق شکوه تلافی نمیشود سوزند اگر به آتش وارستگی مرا
4 روزی که جامه بر قد احباب دوختند عشقت قبول کرد به شایستگی مرا
1 بیدرد خستهای که به درمان شد آشنا شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
2 از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
3 چون بلبل از مطالعه صفحه رخت چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
4 آگه ز شوق گریه بیاختیار نیست هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
1 دستم ز جام عکس می لالهگون گرفت گل چیدم آنقدر که کفم رنگ خون گرفت
2 ممنون دُرد و صاف حریفان نمیشود چون نرگس آنکه ساغر خالی، شگون گرفت
3 از اشک بیملاحظه مرغان باغ را این شرم بس که دامن گل رنگ خون گرفت
4 چون مهر در رگ همه کس جای کردهام قدسی شکست رنگ مرا هرکه خون گرفت