1 از غم نمیخورد دل اهل جنون شکست در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست
2 تا حرف ناامیدی مجنون شنیدهام دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست
3 زان گل که کوهکن به سر از زخم تیشه زد صد خار رشک در جگر بیستون شکست
4 در خیمهگاه شعله که داغ است نام او دل را سفینه بر سر گرداب خون شکست
1 چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
2 عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
3 زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
4 قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
1 تا به نظّاره بت، چشم برهمن بازست به تماشای جمالت مژه من بازست
2 پیش مرغان گرفتار، خموشی کفرست لب نبندم ز فغان تا ره شیون بازست
3 به تمنای غباری ز درت چون سایل مردم چشم مرا، از مژه، دامن بازست
4 عکس رویش چو در آیینه فتد شاد شوم کز دل آینه راهی به دل من باز است
1 ز نقش کینه چو پاک است لوح سینه ما به دوستی که تو هم دل بشو ز کینه ما
2 ز خیرهچشمی خود سوختم که یار امروز هنوز در عراق است از نگاه دینه ما
3 ز اشتیاق خدنگ تو بعد مردن هم شود نشانه تیر استخوان سینه ما
4 بلا بود دل آسوده درد عشق کجاست که سنگ تازه کند عهد آبگینه ما
1 به هیچ، ناخن ما را کی اعتبار کند؟ مگر به زلف تو دندان شانه کار کند
2 مرا چو شیشه خالی، کدام رنگ و چه بوی بیار می که خزان مرا بهار کند
3 ز دست رفت دلم، تا به کی توان دیدن که شانه دستدرازی به زلف یار کند
4 هزار غنچه پیکان به سینه هست و همان دلم برای گل داغ، خارخار کند
1 گشادی طره و مشک ختن سوخت نقاب از رخ فکندی و چمن سوخت
2 اسیران غمت را آتش عشق چو تار شمع در یک پیرهن سوخت
3 نشستی با رقیب و من کبابم زدی آتش به غیر و جان من سوخت
4 نگشتم آشنای کس ز مهرت مرا داغ غریبی در وطن سوخت
1 ما را ز دست جور تو پای گریز نیست راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
2 شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
3 با دشمنم چه کار که از بیتعلقی با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
4 در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
1 داده عشقم باده نابی که میسوزد مرا خوردهام از جام خضر آبی که میسوزد مرا
2 شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبحدم زد به تار چنگ مضرابی که میسوزد مرا
3 تازه عاشق گشتهام چشمم ز خون دل پر است باز در جو کردهام آبی که میسوزد مرا
4 قبله بتخانه را گویند ابروی بت است در نماز این است محرابی که میسوزد مرا
1 دل یکی وز هر طرف بر سینه داغ دیگریست بهر یک پروانه از هر سو چراغ دیگریست
2 هر طرف رنگی دگر برمیکند نظّارهاش ساقی ما گلگل امشب از ایاغ دیگریست
3 آنکه او را روز و شب در کعبه میجویی سراغ پیش رندان در خراباتش سراغ دیگریست
4 روزنم هرگز چنین روشن نبود از ماهتاب کلبه ما روشن امشب از چراغ دیگریست
1 شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت
2 تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت
3 بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد ور نه بر من چشم روشن منتی دیگر نداشت
4 تا بر زلف تو امروز آمدم مردم که دوش خواب دیدم ناتوانی را که دل در بر نداشت