1 میزند نشتر تدبیر شب و روز مرا مصلحت چیست به این مصلحت آموز مرا؟
2 هست حق نمکی بر منش از دیده شور آنکه چشم بدش افکند به این روز مرا
3 عید نوروز من آنست که پیشم باشی چون نباشی تو چه عیدست و چه نوروز مرا؟
4 طبعم افسرده شد از فکر حریفی خواهم که کند گرم به یک بیت گلوسوز مرا
1 شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را دمی صدبار دل با دیدهاش سودا کند خود را
2 شب وصل است و دل عهد خیالت تازه میسازد که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را
3 عنان دل به دست بیخودی افتاده میترسم که بیتابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را
4 به دشت بیسرانجامی چنان گردیده قدسی گم که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را
1 برای سوختن یک شعله کافی نیست داغم را صد آتشخانه باید تا کند روشن چراغم را
2 بهارم خرمی از تازهروییهای او دارد وگرنه غنچهای دارد به دل سامان باغم را
3 نیم گمگشته شوق چراغ و آرزوی گل چرا از بلبل و پروانه میجویی سراغم را
4 ز چشمم چند جوشد خون دل چون باده ای ساقی به رغم دیده پرخون بیا پر کن ایاغم را
1 لب شود ریش ار برد نام دل افگار ما آستین سوزد اگر چیند نم از رخسار ما
2 سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه معصیت را خنده میآید ز استغفار ما
3 نشکفد در سینه دل بی زخم تیغ غمزهای تا نگردد خون نخندد غنچه گلزار ما
4 خویش را قدسی بر آتش نه بسوزان تا به کی ننگ دین و کفر گردد سبحه و زنار ما؟
1 منم که داغ دلم دشمن است مرهم را نمیدهم به شب قدر روز ماتم را
2 خدنگ یار مگر چاک سینهام بگشود؟ که سوخت شعله طوفان عشق عالم را
3 به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن ز خون دل نتوان فرق کرد شبنم را
4 مریض عشقم و خون جگر چنان نوشم که العطش ز جگر خیزد آب زمزم را
1 خط تو سرمه کشد دیده تمنا را لب تو تازه کند روح صد مسیحا را
2 بود به مرهم راحت همیشه طعنهفروش کسی که یافت دلش ذوق داغ سودا را
3 بود بر اهل محبت حرام آسایش تبسمی که کند تازه زخم دلها را
4 عجب نباشد اگر در محبت یوسف دوباره عشق جوانی دهد زلیخا را
1 فسون نالهام شب بسته خواب پاسبانش را که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را
2 ز چاک سینهام دل میکند نظاره زلفش چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را
3 نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد به حال خویشتن پی بردهام لطف نهانش را
4 اسیر عشق را فرض است عزت بعد مردن هم میندازید بر خاک مذلت استخوانش را
1 تهی ز می نتوان یافتن ایاغ مرا به آفتاب نسب میرسد چراغ مرا
2 غم تو گر نکشد دامنم ازین کشور چنان روم که نیابی دگر سراغ مرا
3 به ناز ناخن اهل ملامتم چه نیاز چو گر مخونی غم تازه کرد داغ مرا
4 چو غنچه چند زیم تنگدل ز خاطر جمع؟ نسیم کو که پریشان کند دماغ مرا؟
1 به هر طرف که تو جولان دهی سمند آنجا هزار فتنه ز هر سو شود بلند آنجا
2 شب فراق تو مهمان آن غمآبادم که صبح هم نکند میل نوشخند آنجا
3 مرا چو سینه کنی چاک آنقدر بگذار که ناخنی شودم گاهگاه بند آنجا
4 مرا ز صیدگه خود مران که عمری شد چو حلقه دوختهام دیده بر کمند آنجا
1 پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را بنگر شکستهرنگی بیمار خویش را
2 بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل کم کرد دیده گریه بسیار خویش را
3 بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست دانستهام غرور ستمکار خویش را
4 جز شغل دوستی نبود کار دیگرم شکر خدا که یافتهام کار خویش را