1 لذت شادی نداند جان چو با غم خو گرفت دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت
2 دایم از جام بلا زهر هلاهل میکشد کی لب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟
3 زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت
4 دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت
1 تا آفت غم لازمه طبع شراب است می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
2 چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
3 کفرست تهیکاسگی بادهپرستان خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
4 مرغی که برد نامه من ، صورت حالش نقشیست که بر پنجه پرخون عقاب است
1 هرگزم عشق چنین در رگ جان چنگ نداشت نغمه تا بود بدین نازکی آهنگ نداشت
2 ناله از جای دگر خورد به گوشم ورنه مطرب این نغمه در آواز دف و چنگ نداشت
3 عشق تا دید مرا زار، چنین زار ندید شوق تا داشت مرا تنگ چنین تنگ نداشت
4 بود کجبینی ما باعث حرمان ورنه هیچوقت آینه حسن بتان زنگ نداشت
1 می دید رویت آینه و دیده برنداشت خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
2 برگ گلی نبرد صبا از چمن برون کز درد، بلبلی ز پیاش ناله برنداشت
3 در حیرتم که دیده ازو برنداشتم دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
4 در خاک خفتهایم چو گنج و مقیدیم مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
1 غمش فشانده ز دامن غبار ننگ ترا کسی چه میکند ای دل فضای تنگ ترا
2 ز بس که تیر ترا صید در نظر دارد غلط نموده به مژگان پر خدنگ ترا
3 به رنگ رنگ فغان خواب اختران بستم که آفتاب نبیند به خواب رنگ ترا
4 ز سینه ناوک جانان چو بیدرنگ گذشت نیافتم سبب ای جان به تن درنگ ترا
1 پیغام وداع آمد و با گوش به جنگ است هجران به تو نزدیک شد ای جان، چه درنگ است
2 ما قافلهسالار ره عشق بتانیم در بحر بلا کشتی ما کام نهنگ است
3 هر لحظه دلم را شکند یاد جدایی ای وای بر آن شیشه که سیلیخور سنگ است
4 آوارگی هجر بتان طرفه بلاییست آسودهدل آنکس که گرفتار فرنگ است
1 بی تو شب تا روز چون شمعم به چشم تر گذشت اشک دامانم گرفت و آتشم از سر گذشت
2 بر سر راهش ندارم لذتی از انتظار یار پنداری که امروز از ره دیگر گذشت
3 آنکه مشکل بود عمری حالم از نادیدنش دوش با من بود و بر من حال مشکلتر گذشت
4 شوق چون زور آورد اندیشه طاقت چه سود دست و پا نتوان زدن جایی که آب از سر گذشت
1 مرا چو لاله ز بخت سیه رهایی نیست شب مرا به دم صبح آشنایی نیست
2 چو نقش زلف تو بندم چرا نریزم اشک که میرسد شب و در خانه روشنایی نیست
3 ز من برای چه رنجیده باز بر سر هیچ بهانهجوی مرا گر سر جدایی نیست
4 ز خون دیده مشو دامن مرا زاهد که قید عشق بتان قید پارسایی نیست
1 سخن ز غیر مپرسید بینوایی را که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
2 حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است که حرف موج بگویند ناخدایی را
3 دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
4 ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
1 ای دل می امید دگر بر تو حرام است کمحوصلهای خون جگر بر تو حرام است
2 نه رنگ وفاداری و نه بوی محبت در پرده شو ای گل که نظر بر تو حرام است
3 ای گردش افلاک به صبحی نرسیدی گویا شب مایی که سحر بر تو حرام است
4 قدسی چو سر از سلسله عشق کشیدی یاری طلب از تیغ که سر بر تو حرام است