1 از جا نبرد صحبت اهل هوس مرا آتش نیم که تیز کند خار و خس مرا
2 آمیزشم چو جغد شگون نیست بر کسی گو آشنای خویش مدان هیچکس مرا
3 هنگام عرض حال ز چین جبین تو در سینه چون حباب گره شد نفس مرا
4 بر من زمانه منت بال هما نهد افتد به سر چو سایه بال مگس مرا
1 تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
2 شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را
3 همچو خوابآلوده از کاروان افتاده دور در تماشایش نظر گم کرده راه خویش را
4 میشود معلوم سوز سینه از دود جگر همچو مشک آوردهام با خود گواه خویش را
1 ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
2 مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
3 خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
4 هزار شکر از آن عقده جبین دارم که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
1 کو سرانجامی که شب روشن کنم کاشانه را آورم شمع و بدست آرم دل پروانه را
2 بی لبت در پای گلبن بس که خالی ماندهاست میکند بلبل خیال آشیان پیمانه را
3 کلبه ما بیسرانجامان چراغی گو مدار ما نرنجانیم از خود خاطر پروانه را
4 گر ز چشمم بوی خون آید گناه دیده نیست بر سر لخت جگر باشد بنا این خانه را
1 کی حرف ملامت شکند خاطر ما را؟ خصمی به چراغم نبود باد صبا را
2 در سایه دیوار خودم خفته غمی نیست گر بر سر من سایه نیفتاد هما را
3 یا منع من از دیدن رویش منمایید یا دیده گشایید و ببینید خدا را
4 گردیده بلا رام مبادا رمد از دل زنهار به دردم مکن اظهار دوا را
1 دلبستگی نماند به وارستگی مرا وارستگی مباد ز دلبستگی مرا
2 آسودگی به شربت مرگم علاج کرد دشمن طبیب گشت درین خستگی مرا
3 کردم ز عشق شکوه تلافی نمیشود سوزند اگر به آتش وارستگی مرا
4 روزی که جامه بر قد احباب دوختند عشقت قبول کرد به شایستگی مرا
1 فکند از نظری دیده حسود مرا ز خویش کرده جدا آتشی چو دود مرا
2 غرور کعبه روانم دلیل بتکده شد وگرنه تاب فراق حرم نبود مرا
3 روا مدار که گردد مزید خواهش غیر نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا
4 ز سیر گلشن وصلت چه طرف بربستم به غیر از این که به دل حسرتی فزود مرا
1 ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
2 سواد زلف بتان است نسخه بختم سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
3 ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم فزود نشئه این باده از خمار مرا
4 فغان که سوختم و آستین لطف کسی نرفت آینه خاطر از غبار مرا
1 یکی بود به نظر نیستی و هستی ما تفاوتی نبود در خمار و مستی ما
2 به میپرست مزن طعنه زآنکه کمتر نیست ز میپرستی او خویشتنپرستی ما
3 بود به دیده نادیده برگ کاه چون کوه بلند قدر نماید فلک ز پستی ما
4 گذشت موسم اندوه و وقت عیش آمد رسید نوبت ایام تنگدستی ما
1 آتش مزاج من بگذار این عتاب را چین بر جبین ندیده کسی آفتاب را
2 گردون به دوستی نبرد پیچشم ز کار گردد زبون چو رشته دهد باز تاب را
3 بر دیده شد حرام، غنودن که عاشقان اول کلید چاره شکستند خواب را
4 نور نظر چگونه نسوزد به دیدهها جایی که برق حسن بسوزد نقاب را