1 خوشم به درد مکن ای دوا عذاب را مکن مکن که عمارت کند خراب مرا
2 چه آتشی تو نمیدانم ای بهشتی روی که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا
3 هجوم گریه نمیدانم اینقدر دانم که جای بر سر آب است چون حباب مرا
4 ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا
1 داده عشقم باده نابی که میسوزد مرا خوردهام از جام خضر آبی که میسوزد مرا
2 شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبحدم زد به تار چنگ مضرابی که میسوزد مرا
3 تازه عاشق گشتهام چشمم ز خون دل پر است باز در جو کردهام آبی که میسوزد مرا
4 قبله بتخانه را گویند ابروی بت است در نماز این است محرابی که میسوزد مرا
1 وبال جان اسیران مکن رهایی را مده به اهل وفا یاد بیوفایی را
2 به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
3 میسرست وصالت مرا ولی چه وصال که یاد میکنم ایام بینوایی را
4 زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ تمام کرد به روی تو روشنایی را
1 شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا صید پیکانخورده داند لذت تیر ترا
2 جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
3 جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست بر زبان شکوه شکر آید عنانگیر ترا
4 از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
1 خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا
2 چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژهام فتاده کار به نظاره در لباس مرا
3 بنای عافیتم را بریز گو از هم بود چه چشم ز گردون بداساس مرا؟
4 ز بدشگونی داغی که نیک خواهد شد بود ز اختر بد بیشتر هراس مرا
1 چو نمیکنی نگاهی به ستم مران خدا را نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
2 همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
3 چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟ به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
4 شده قاصد آنچنان کم به میان دوستداران که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
1 چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
2 چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را
3 شوق آتش تا نسازد خلق را گرم گناه چون برون آیی بپوش آن روی آتشناک را
4 بهر قتل عشقبازان دیر میآید اجل رخصت یک غمزه فرما نرگس چالاک را
1 ناگفته ماند صد سخن آرزو مرا لب بسته ناامیدی ازین گفتگو مرا
2 در چشم خلق بس که مرا خوار کردهای نشناسد آب روی، کس از آب جو مرا
3 دور از تو کار خنجر الماس میکند ساقی گر آب خضر کند در گلو مرا
4 من دل به خال و خط ندهم مهر پیشه کن بلبل نیم که مست کند رنگ و بو مرا
1 به کفر زلفت از آن تازه کردم ایمان را که تازه ریختهای خون صد مسلمان را
2 ز حد فزون مکن ای داغ با دلم گرمی که هیچکس به تواضع نکشته مهمان را
3 قیامتی ز خرامیدنش بلند نشد چه نسبت است به قد تو سرو بستان را
4 شب وصالم اگر رخصت نظاره دهی چو شمع بر سر مژگان فدا کنم جان را
1 در راه تا رود ز من آن نازنین جدا دستش جدا عنان کشد و آستین جدا
2 چون بر نشان پای تو مالم رح نیاز نتوان چو سایه کرد مرا از زمین جدا
3 از لذت خدنگ ستم عضوعضو من هریک کنند شست ترا آفرین جدا
4 هم عاشق وفایم و هم بنده جفا دارم به سینه داغ جدا بر جبین جدا