1 کعبه عشق است کانجا هیچ محمل ره نیافت کس به جز عاشق در آن وادی و منزل ره نیافت
2 آفتاب آمد که بیند عارضش بیاختیار از هجوم غمزه، از روزن به محفل ره نیافت
3 زان شب تارم نداند صبح کز خون دلم سوی روزن هرگزم خورشید از گل ره نیافت
4 وه چه صید لاغری قدسی، که مُردی و ز ننگ ذوق بسملکردنت در طبع قاتل ره نیافت
1 چند باشد دل ز وصل دلربایی بینصیب چند باشد گوشم از آواز پایی بینصیب
2 رخ مپوش از من گهِ نظّاره این عیب است عیب کز سر خوان کریم آید گدایی بینصیب
3 چند آیم بر سر راه و ز بیم خوی تو چشم از نظّاره و لب از دعایی بینصیب
4 وقت رفتن جسم قدسی را مسوز ای آه گرم تا نگردد ز استخوان او همایی بینصیب
1 نشسته بر سر کویی و فتنه بر پا نیست ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
2 ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
3 قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم می خمارشکن در پیاله ما نیست
4 نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
1 چو شخص سایه ندیده کسی هلاک مرا سرشتهاند به آب حیات، خاک مرا
2 مرا ز عشق غرض آه دردآلودست مباش گو اثری آه دردناک مرا
3 جواب دعوی دشمن بس این که دامن دوست گواه پاکی خود کرد عشق پاک مرا
4 زیادکردن تبر تو میسپارم جان چه جای زحمت پیکان بود هلاک مرا؟
1 نظر بر آینه خوبان چو بینقاب کنند ز شوق، آینه را مضطرب چو آب کنند
2 مراد خلق ز یک دیدن تو حاصل شد دگر نماند دعایی که مستجاب کنند
3 چه طالع است ندانم که صبح عاشق را چو شام، پرده رخسار آفتاب کنند
4 به روز حشر نماند سیاهنامه کسی اگر سیاهی بخت مرا حساب کنند
1 هر سر موی من از دود تو در فریاد است نالهام نغمه نی نیست که گویی بادست
2 دیده بینور شود گر نکنم گریه چو شمع مردم چشم مرا خانه ز سیل آباد است
3 تندی خوی تو از تاله فرو بسته لبم ورنه حیثیت مرغان چمن فریادست
4 برگ سبزی به چمن کو که نشوید ابرش؟ بر خط سبز مکن تکیه که سرو آزادست
1 میزند نشتر تدبیر شب و روز مرا مصلحت چیست به این مصلحت آموز مرا؟
2 هست حق نمکی بر منش از دیده شور آنکه چشم بدش افکند به این روز مرا
3 عید نوروز من آنست که پیشم باشی چون نباشی تو چه عیدست و چه نوروز مرا؟
4 طبعم افسرده شد از فکر حریفی خواهم که کند گرم به یک بیت گلوسوز مرا
1 آنکه در هر چین زلفش صدمه کنعان گم است چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است
2 کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟
3 بس که دایم حسرت تیر تو، راهم میزند در میان دیده و دل لذت پیکان گم است
4 همچو قدسی دور از آن آشوب جان، شام فراق گریهای دارم که در هر قطرهاش طوفان گم است
1 ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
2 سواد زلف بتان است نسخه بختم سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
3 ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم فزود نشئه این باده از خمار مرا
4 فغان که سوختم و آستین لطف کسی نرفت آینه خاطر از غبار مرا
1 رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت
2 نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت
3 کجاست عشق که در دیدهام نمک پاشد که روزگار به آسودگی و خواب گذشت
4 به بزم شوق گر این نشاه میدهد می عشق هزار حیف ز عمری که بیشراب گذشت