شاد باش ای دل که خود را خوب از قدسی مشهدی غزل 430
1. شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
...
1. شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
...
1. از تو دلها همه ناشاد و تو هم شاد نهای
عالمی از تو خراب است و تو آباد نهای
...
1. کشتهای اول به نازم، باز خندان گشتهای
میتوان دانست کز قتلم پشیمان گشتهای
...
1. یار بیپروا و ما را آرزوی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
...
1. به نومیدی خوشم، ناکامیام کام است پنداری
دلم را بی سرانجامی سرانجام است پنداری
...
1. ای عندلیب وصل، همآواز کیستی
دمساز ما غم است، تو دمساز کیستی
...
1. بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
...
1. ز مو ضعیفترم از غم میان کسی
به هیچ قانعم از حسرت دهان کسی
...
1. هزار حیف که در بوستان رعنایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی
...
1. چو شمع امشب مرا در محفلش بار است پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
...
1. به هوای صید یک ره، به گذار ما نیایی
تو که صید قدس گیری به شکار ما نیایی
...
1. ما چو پروانه نسوزیم به داغ غلطی
شمع در محفل ما سوخت دماغ غلطی
...