آغشتهام چو پنبه ز خوناب از قدسی مشهدی غزل 299
1. آغشتهام چو پنبه ز خوناب داغ خویش
منت ز شاخ گل نپذیرم به باغ خویش
...
1. آغشتهام چو پنبه ز خوناب داغ خویش
منت ز شاخ گل نپذیرم به باغ خویش
...
1. عشقم آتش زد به دل، در دیده مسکن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
...
1. تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
...
1. عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
...
1. هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
...
1. غم کجا شد که به جان آمدم از شادی خویش
هیچکس نیست چو من دشمن آبادی خویش
...
1. مرده را زنده کند چون سخنآراست لبش
غنچه گلشن اعجاز مسیحاست لبش
...
1. کرد آه من از اثر فراموش
شد شام مرا سحر فراموش
...
1. دیدم به چشم آینه بسیار سوی خویش
خالی نیافتم ز تو یک تار موی خویش
...
1. گیرم ز دل به بادیه غم، سراغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
...
1. نگار من که بود ترک و غمزه چندانش
غزال دشت فریب است چشم فتانش
...