رسد گر بر لبم جان، چون رسی، از قدسی مشهدی غزل 203
1. رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
...
1. رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
...
1. شکیب عاشقان، معشوق را دیوانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
...
1. سنبل زلف تو خط بر سنبل تر میکشد
سرو قدت حلقه در گوش صنوبر میکشد
...
1. مرده بودم از خمار می، شرابم زنده کرد
کشته بود آتش مرا، ساقی به آبم زنده کرد
...
1. ای خوشدلی برو که غمینم سرشتهاند
درمان گداز و درد گزینم سرشتهاند
...
1. عجب قیدیست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
...
1. دلم پروای این و آن ندارد
غمی غیر از غم جانان ندارد
...
1. باده گر فردا خورم، عالم کنون پر میشود
تا شده جامم تهی، صد دل ز خون پر میشود
...
1. آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
...
1. دگر به وسوسه توبهام دماغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند
...
1. بیا که بی تو مرا نور در چراغ نماند
بهار عیش مرا لالهای در باغ نماند
...
1. هرگز مرا به کعبه ز دیر التجا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
...