1 از خارخار وصل گلم دل فگار نیست محرومیام گلیست کش آسیب خار نیست
2 بیبهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن آیینه را به روی بد و نیک کار نیست
3 خورشید هیچکاره بود در دیار تو این عرصه بیش جلوهگه یک سوار نیست
4 چون آفتاب با همه صافم ز دوستی بر روی هیچ آینه از من غبار نیست
1 پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما
2 روزی که نبود آینه حسن در نظر در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما
3 ما صبح صادقیم و دم از مهر میزنیم آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما
4 آنکس که پی به مزرع امید ما نبرد گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما
1 شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را دمی صدبار دل با دیدهاش سودا کند خود را
2 شب وصل است و دل عهد خیالت تازه میسازد که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را
3 عنان دل به دست بیخودی افتاده میترسم که بیتابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را
4 به دشت بیسرانجامی چنان گردیده قدسی گم که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را
1 پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را بنگر شکستهرنگی بیمار خویش را
2 بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل کم کرد دیده گریه بسیار خویش را
3 بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست دانستهام غرور ستمکار خویش را
4 جز شغل دوستی نبود کار دیگرم شکر خدا که یافتهام کار خویش را
1 گشته پنهان از نظر آنکس که صیاد من است عالمی را برده از یاد آنکه در یاد من است
2 هر که رُفت از دل غباری بر دلم آمد نشست هرکجا گم شد غمی در محنتآباد من است
3 نالهای کردم برآمد شیون از صحن چمن گرمی عشق گل و بلبل ز فریاد من است
4 نگذرد در خاطر صیاد صید از دوستی دشمن جان من است آنکس که در یاد من است
1 گذشت فصل گل و رغبت چمن باقیست وداع کرد شراب و خمار من باقیست
2 برای جیب دریدن عزیز دارم دست اگرچه پیرهنم پاره شد کفن باقیست
3 ترا گمان که سخن شد تمام و نشنیدی سخن نمیشنوی ورنه صد سخن باقیست
4 کفایت است دلیل بقای ناز و نیاز فسانهای که ز شیرین و کوهکن باقیست
1 تهی ز می نتوان یافتن ایاغ مرا به آفتاب نسب میرسد چراغ مرا
2 غم تو گر نکشد دامنم ازین کشور چنان روم که نیابی دگر سراغ مرا
3 به ناز ناخن اهل ملامتم چه نیاز چو گر مخونی غم تازه کرد داغ مرا
4 چو غنچه چند زیم تنگدل ز خاطر جمع؟ نسیم کو که پریشان کند دماغ مرا؟
1 فکند از نظری دیده حسود مرا ز خویش کرده جدا آتشی چو دود مرا
2 غرور کعبه روانم دلیل بتکده شد وگرنه تاب فراق حرم نبود مرا
3 روا مدار که گردد مزید خواهش غیر نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا
4 ز سیر گلشن وصلت چه طرف بربستم به غیر از این که به دل حسرتی فزود مرا
1 لب عاشق به حرف شکوه بیداد نگشاید زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
2 چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
3 دل آسوده را محبت کی به جوش آرد فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
4 ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
1 غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
2 چون غنچه پژمردهام و لاله بیرنگ زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
3 من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
4 بر آتش می بس که نظر دوختهام دوش امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست