1 به گریه سحر و آه شب دلم شادست چو گل که تازه ز آب و شکفته از بادست
2 فسردگی به دل بوالهوس میاموزید که مرده در روش آرمیدن استاد است
3 خیال زلف تو ننشسته هرگز از پرواز مگو که مرغ هوایی ز قید آزاد است
4 چو ترکش تو ز پیکان پرست دیده من نیم گر آینه چشمم چرا ز فولادست؟
1 به هر طرف که تو جولان دهی سمند آنجا هزار فتنه ز هر سو شود بلند آنجا
2 شب فراق تو مهمان آن غمآبادم که صبح هم نکند میل نوشخند آنجا
3 مرا چو سینه کنی چاک آنقدر بگذار که ناخنی شودم گاهگاه بند آنجا
4 مرا ز صیدگه خود مران که عمری شد چو حلقه دوختهام دیده بر کمند آنجا
1 به کفر زلفت از آن تازه کردم ایمان را که تازه ریختهای خون صد مسلمان را
2 ز حد فزون مکن ای داغ با دلم گرمی که هیچکس به تواضع نکشته مهمان را
3 قیامتی ز خرامیدنش بلند نشد چه نسبت است به قد تو سرو بستان را
4 شب وصالم اگر رخصت نظاره دهی چو شمع بر سر مژگان فدا کنم جان را
1 مرو ز دیده که جام جهاننما اینجاست قدم برون مگذار از دلم که جا اینجاست
2 نسیم کوی تو یاد آردم ز نکهت گل نمیروم ز چمن بوی آشنا اینجاست
3 زهی سراغ پریشان دوست کز هرسو رسد به گوش صدایی که نقش پا اینجاست
4 برون نمیرود آشوب و فتنه از دل من به عهد زلف و خطش خانه بلا اینجاست
1 دارد نشان ز طینت مجنون، سرشت ما از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما
2 چون دانه دل به خوشه و خرمن نبستهایم محتاج آبیاری برق است کشت ما
3 انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت چون عارضت گلی نبود در بهشت ما
4 تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما
1 شد بهار از توبهکردن بایدم اکنون گذشت میرسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
2 من که شمع محفل قربم سراپا سوختم حال بیرونماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
3 خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
4 بر دل ریشم نمیدانم که ناخن میزند اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
1 یکی بود به نظر نیستی و هستی ما تفاوتی نبود در خمار و مستی ما
2 به میپرست مزن طعنه زآنکه کمتر نیست ز میپرستی او خویشتنپرستی ما
3 بود به دیده نادیده برگ کاه چون کوه بلند قدر نماید فلک ز پستی ما
4 گذشت موسم اندوه و وقت عیش آمد رسید نوبت ایام تنگدستی ما
1 جز خیال تو مرا در سر سودایی نیست خون شود دل اگر از عشق تو شیدایی نیست
2 به ره کعبه فریبم مدهید از در دوست عاشقان را هوس بادیهپیمایی نیست
3 همهجا جلوه معشوق حقیقیست ولی هر تُنُکحوصله را چشم تماشایی نیست
4 وصل اگر میطلبی، یک جهتی کن که ز رشک شمع ما را سر پروانه هرجایی نیست
1 با شمع چو پروانه به محفل نتوان رفت هرجا که رود دل ز پی دل نتوان رفت
2 خون میمکد از تیغ شهادت لب زخمم تا بر اثر خون پی قاتل نتوان رفت
3 هر گوشه لبی پر ز فغان است درین راه بر صوت جرس از پی محمل نتوان رفت
4 گر کعبه مقصد طلبی تن به قضا ده کاین راه به اندیشه باطل نتوان رفت
1 بر جرعهنوش عشق، بجز خون حلال نیست زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
2 خون مرا بریز که در شرع دوستی خونریختن شهید وفا را وبال نیست
3 کار دل است پر مزن ای طایر حرم پرواز بوستان محبت به بال نیست
4 دلدوختن به وعده معشوق بیوفا جز آرزوی خام و خیال محال نیست