1 برای سوختن یک شعله کافی نیست داغم را صد آتشخانه باید تا کند روشن چراغم را
2 بهارم خرمی از تازهروییهای او دارد وگرنه غنچهای دارد به دل سامان باغم را
3 نیم گمگشته شوق چراغ و آرزوی گل چرا از بلبل و پروانه میجویی سراغم را
4 ز چشمم چند جوشد خون دل چون باده ای ساقی به رغم دیده پرخون بیا پر کن ایاغم را
1 هنوز چشم امیدم به رهگذاری هست هنوز گونه زرد مرا غباری هست
2 نمیزنم مژه بر یکدگر ز حیرانی هنوز چشم مرا درد انتظاری هست
3 حذر نکرد ز آهم سپهر و غافل از این که در میانه این گرد هم سواری هست
4 مرا چو حادثه مخصوص گشت دانستم که روزگار مرا از من اعتباری هست
1 بیگانهای اگر نه به جانانه آشناست رشکم چرا به صد غم بیگانه آشناست
2 معشوق هم به چاره عاشق نبرد راه شد عمرها که شمع به پروانه آشناست
3 در وادی خیال تو و گفتگوی عشق چشمم به لب، چو خواب به افسانه آشناست
4 بیگانه است اگرچه ز پیراهن خرد با سنگ کودکان تن دیوانه آشناست
1 از کینه هیچکس گر هم بر جبین ندید کس بر جبین آینه از خشم چین ندید
2 از بس به سر زدم ز فراقت جدا جدا از دست، سر چه دید که از آستین ندید
3 زین خاکدان هزار سلیمان شد و ز پی کس نقش پای مورچهای بر زمین ندید
4 این راه پرخطر به چه امید میرود روی تو هرکه در نفس واپسین ندید
1 مرا به ناله شد آن سرو سیمتن باعث چنان که بلبل شوریده را چمن باعث
2 تو خواستی ز برم تند بگذری ورنه برای مکث توان کرد صد سخن باعث
3 غزال قدس که دیدی اسیر دانه و دام؟ اگر نمیشدی آن سرو سیمتن باعث
4 همیشه باعث عشق بتان دل قدسیست چنان که سجده بت راست برهمن باعث
1 فکنده زخم دلم را به حالت بهبود کسی مباد گرفتار چشمزخم حسود
2 فزونی غم از آسودگیست بر دل من نمیفزود غمم گر دلم نمیآسود
3 چراغ تیره ما هم به کار میآید به چشم گمشدگان سرمه مینماید دود
4 از آن نگشته سر همتم چو گردون خم که خوشنمای نباشد ز خُم چو شیشه سجود
1 جوش میام چو خم به خروش آشنا نکرد صد شیشهام چو توبه شکست و صدا نکرد
2 خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
3 خرسند از آشنایی ضعفم که هیچگاه گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
4 مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
1 خوشم به درد مکن ای دوا عذاب را مکن مکن که عمارت کند خراب مرا
2 چه آتشی تو نمیدانم ای بهشتی روی که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا
3 هجوم گریه نمیدانم اینقدر دانم که جای بر سر آب است چون حباب مرا
4 ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا
1 چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
2 از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
3 گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
4 از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
1 تبخاله خون بر لبم از سوز درون است در چشم ترم هر مژه فواره خون است
2 این باده عیشم که بود خون دلش نام تهمانده صد جرعهکش بختزبون است
3 درمان نپذیرد مرض عشق مسیحا بیمارفریبی بگذار این چه فسون است؟
4 مخمور می شوقم و انجام شکست است مجنون ره عشقم و آغاز جنون است