1 چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
2 ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت
3 تبسمِ که نمکپاش ریش دلها شد؟ که داغهای دلم در میان مرهم سوخت
4 به راه عشق تو لبتشنگان بادیه را جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت
1 طبعم ز باده چون گل سیراب روشن است آیینه من است که از آب روشن است
2 رفتی ز دیده لیک نرفتی ز دل برون من تیرهروز و خانه ز مهتاب روشن است
3 با آنکه در چراغ دو عالم نمانده نور آتش هنوز در دل احباب روشن است
4 جز کشتن آرزو نبود گوسفند را مضمون این ز خنجر قصاب روشن است
1 طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟ من بیمار را پروای جان نیست
2 غرور خضر، عاشق برنتابد محبت کم ز عمر جاودان نیست
3 نمیجوشند با هم ناتوانان که با هم، موی را خون در میان نیست
4 به بیماری سپردم تن چو نرگس که در عالم طبیب مهربان نیست
1 ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
2 طبیعی نیست با مردم، تواضعهای میخواران ملایم مینماید خار تا اندک نمی دارد
3 من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد
4 رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد
1 نام تو بردم آتش شوقم به جان فتاد باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
2 طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر هر قطره اشک کز مژه خونفشان فتاد
3 غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف چشمت مگر به نیمنگه در زمان فتاد؟
4 در دیدهام خیال تو هرچند سیر کرد هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
1 نه هرکه مرد ازو در جهان اثر ماند ز صد چراغ یکی زنده تا سحر ماند
2 ز بس که خون شهیدان ز خاک میجوشد نشان پای در آن کو به چشم تر ماند
3 بَدم به گل که چو دلهای بیغمان شاد است خوشم به می که به خونابه جگر ماند
4 ز ضعف تن شدهام آنچنان که افغانم درون سینه به مرغ شکسته پر ماند
1 کام جانم با من و من در پی کامم هنوز کعبه با خود دارم و در قید احرامم هنوز
2 کی رسد در عشق، لاف پختگی کس را، که من همچو خاکستر ز آتش زادم و خامم هنوز
3 مستی حیرت مرا محروم کرد از ذوق وصل یار در آغوش و من مشتاق پیغامم هنوز
4 از تپیدنهای دل دانم که بعد از مرگ هم وام باید کرد از سیماب، آرامم هنوز
1 مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
2 برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
3 جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
4 نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
1 میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
2 دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
3 آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
4 گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
1 رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
2 سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
3 امروز غربتم به جزای عمل رساند گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
4 عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد