1 مه من سر برآر از برج محمل که شب تار است و گم شد راه منزل
2 مران ای ساربان اشتر که اینجا خر و بار و من افتادست در گِل
3 چنان در بحر حیرت گشته ام غرق که نآرد کشتی نوحم به ساحل
4 بگیرم خون بهای خویشتن را بدستم گر فتد دامان قاتل
1 تا پر نشد ز بوی محبت دماغ دل چون لاله پرده برنگرفتم ز داغ دل
2 جان میدهم به مژده گر آرد نسیم صبح بوئی ز چین زلف توام در دماغ دل
3 ساقی چراغ جام برافروز تا کنم در تنگنای ظلمت حیرت سراغ دل
4 پرتو فکند خسرو خاور به روزنم چون کشته شد ز آه سحرگه چراغ دل
1 ای غمت سرمایۀ سودای دل شد زیان و سود تو یغمای دل
2 شمعی از رخسار خویش افروختی سوختی پروانه سان پرهای دل
3 گرچه با دلدار دل را فرق نیست نیست آن دلدار را پروای دل
4 غوطه ها خوردیم تا آمد به دست گوهری رخشنده از دریای دل
1 هرکه بیند عکس ساقی را به جام از می تلخش نگردد تلخ کام
2 چون نمیدانی که تیر انداز کیست لاجرم از زخم مینالی مدام
3 در چراغ عقل نبود آن فروغ کآدمی را وارهاند از ظلام
4 هم مگر خورشید عشق آرد به روز یا فروغ جام این تاریک شام
1 در بند هرچه در دو جهان هست نیستم در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
2 رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش خندان به حال خویشتن از بس گریستم
3 گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
4 از من به غیر دوست نشانی بجا نماند وان ترک باز درپی غارت گزیستم
1 نه چنان ز عشق بیمار وز هجر مستمندم که توان قیاس کردن که چقدر دردمندم
2 خردم کند ملامت که مرو بکوی خوبان چکنم؟ نمیتوانم که جنون کشد کمندم
3 دگر از عمارت دل به جهان مرا چه حاصل که به سیل اشک بنیاد وجود خویش کندم
4 ز فراق مهر رویت شده پیکرم هلالی چه خوش است اگر بکوبی تو بدان سُم سمندم
1 ز جورت بس که شبها ناله چون مرغ سحر کردم ز بیداد تو مرغان سحر را با خبر کردم
2 به راه عشق هرکس اوفتاد از پا به سر پوید خلاف من کز اول گام ترک پا و سر کردم
3 اگر عشاق را خون جگر اشک روان گردد من از عشق تو اشک چشم را خون جگر کردم
4 شنیدم کاتش دل می نشاند اشک چشم ما ندیدم بلکه من از آتش دل دیده تر کردم
1 من از میخانه زان رو ناگزیرم که جز می نیست آبی در خمیرم
2 بیا ساقی که در وقت جوانی به بازی کرد چرخ پیر پیرم
3 زپای افتاده ام هنگام رحم است اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم
4 همای اوج تقدیسم که چون جغد ز ویران جهان آید صفیرم
1 زان خاک که با خون دل آمیخته دارم کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم
2 ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است خُمها زمی غم به قدح ریخته دارم
3 در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم
4 زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار زنجیر علایق همه بگسیخته دارم
1 ساقی بیار جامی کز چشم اشکبارم خاطر خوشست امروز برطرف جویبارم
2 ساقی ز جام دیگر آبی بر آتشم زن زان پیشتر کزین جام برجان فتد شرارم
3 از باغ وصل جانان هر بلبلی گلی چید بیچاره من تهی دست در پا شکست خارم
4 بر اشک چشم سدّی از خون دل ببندم وز سوز دل به آهی دود از جهان برآرم