1 بجز رویت نخواهم رو به روی دیگری آرم بجز گوش تو با گوشی سخن گفتن نمی آرم
2 منت ای ماه دوهفته چو مام بچه گم کرده همی از خویش و بیگانه ز هر سویی طلبکارم
3 ز خود خالی شدم چون نِی ز تو پر شد رگ و هم پی نظر کن کز دم عشقت چنان زیر و بمی دارم
4 ز هجر و وصل آن دلبر کدامین گفتنم خوشتر به وصلش بیم هجر او به هجرش شوق دیدارم
1 ساقیا خیز که من نیز برآن برخیزم که به جامی ز سر جان و جهان برخیزم
2 خرم آنروز که دیوانه وش اندر طلبت با دو صد سلسله از اشک روان برخیزم
3 اگرم باد صبا بوی تو آرد به مشام شمع سان رقص کنان از سر جان بخیزم
4 وه که سودای تو نگذاشت به بازار جهان فارغم تا ز سر سود و زیان برخیزم
1 ساقی بیار باده وزین جنس آتشم پروانه وش بسوز کزین سوز سرخوشم
2 مستی دهد به یاد لبت اشک لاله رنگ چندان که از ایاق تو صهبای بی غشم
3 از جام دهر جرعۀ مِی کس نمی خورد جز من که با هوای تو زین باده میچشم
4 جانم بسوخت شعلۀ عشق بتان چو شمع از دست پایداری جسم بلاکشم
1 در قمار عشق جانان باخت میخواهد دلم هرچه غیر از اوست با او تاخت میخواهد دلم
2 فارغم من در قمار عشق از سود و زیان با حریف خویش برد و باخت میخواهد دلم
3 میشناسم آشنایان را ولی با عاشقان آن که جانان را ز جان نشناخت میخواهد دلم
1 فریاد که آتش نهانم افتاد به مغز استخوانم
2 سوز دل و آتش درونم افکنده شرر به خانمانم
3 چون زورق اگر روم به دریا هست آتش و آه بادبانم
4 چون آتش اوفتاده در آب آوازۀ مرگ شده فغانم
1 گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
2 رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
3 حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
4 غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
1 تا به زلف تو تاب میبینم خویش را در طناب میبینم
2 دم به دم از هجوم لشکر عشق ملک دل را خراب میبینم
3 بس که از تشنگی روانم سوخت هرچه میبینم آب میبینم
4 بر سر موج بحر ناکامی خویشتن را حباب میبینم
1 ساقیا می ده که تا ما عاقلیم در فنون عشقبازی جاهلیم
2 بسکه غافل خفته وقت کشت و کار گاه محصول است و ما بیحاصلیم
3 لذت هستی به مستی حاصل است ما به کلی زین دو معنی غافلیم
4 بر امید زخم دیگر زنده ایم ورنه از زخم نخستین بسملیم
1 ما از دل و دین در ره دلدار گذشتیم از هر دو جهان در طلب یار گذشتیم
2 گاهی به ره صومعه سرمست دویدیم گاهی ز در میکده هشیار گذشتیم
3 هرچند در این دایره چون نقطه مقیمیم زین مرکز آلوده چو پرگار گذشتیم
4 مقصود نشد حاصل هرجا که دویدیم از آرزوی خویش به ناچار گذشتیم
1 تا نکند درد رخنه در دل انسان راه نیابد در او محبت جانان
2 تا نزنی عقده بر سلاسل گیسو جمع نبینی دل هزار پریشان
3 شرم کن آخر ز توبه های شکسته چند نخواهی شدن ز توبه پشیمان
4 صبح منوّر چگونه چهره گشاید تا نرسانی شب سیاه به پایان