1 زند چون آتش حسنش زبانه دو صد خرمن بسوزد بی بهانه
2 دلا گر نیستی پروانه بگذر که سرکش گشت آتش را زبانه
3 سَر هستی ندارم بی تو دیگر که بردارم سَر از این آستانه
4 دلا دیدی که صد ره با تو گفتم خط و خال بتان دام است و دانه
1 ای سلسله زلفت سرمایۀ رسوایی باز آی که رسوا کرد ما را دل شیدایی
2 بی سلسلۀ زلفت دانی که چها کردست تاریک شب هجران با این سر سودایی
3 ای سرو سهی قامت وقت است که از بستان بخرامی و بنمایی بر سرو دلارایی
4 با کوکب بخت خود تا روز همی جنگم بی مِهر رخت هر شب در گوشۀ تنهایی
1 چندانکه جهد کردم با زهد و پاسایی دل را ز دام زلفت ممکن نشد رهایی
2 بگشا گره ز کارم کاندر جهان نیاید جز عقده های زلفت از کَس گره گشایی
3 با شیخ الفت ما البته راست ناید ما صوفئیم و بدنام او زاهد ریائی
4 ساقی بیا که گر دوست بیگانگی ز ما کرد ما با کسی نداریم پروای آشنایی
1 تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
2 بیمار غمت جان به لب و دل نگران است شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
3 من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
4 شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
1 ای خوش آن دردی که درمانش توئی خرّم آن راهی که پایانش توئی
2 گر به سر پویم ره مقصود را غم ندارم زانکه پایانش توئی
3 کی هوای بوستانش در سر است هرکه در خلوت گلستانش توئی
4 ای شکنج زلف پرچین نگار خرمّا گویی که چوگانش توئی
1 ای لعل لبت کوثر و رویت چو بهشتی از نار محبت تو گِلَم را بسرشتی
2 گر کفر دو زلفت نبود رهزن ایمان شیطان صفتش در ره رضوان چه بهشتی
3 از عشق تو آوَخ که ندانم به سر من منشی قضایای الهی چه نوشتی
4 تا پا به ره گنج وصالت بنهادم هر شب سر همّت بنهم برسر خشتی
1 به کامم زهر شد تریاق هستی به مِی ساقی بشوی اوراق هستی
2 نبود ار نیستی پایان هر هست نگشتی هیچ کس مشتاق هستی
3 اگر دستم نبستی رشتۀ مهر شکست افکندمی بر طاق هستی
4 نهان در جوهر عشق آتشی هست که تاثیر وی است احراق هستی
1 خیال توبه کردم دی ز مستی ولی از توبه نِی از می پرستی
2 بیا ساقی بده می تا بشویم ز لوح خودپرستی نقش هستی
3 مرا درسی که استاد ازل گفت حدیث عشق بود و رمز مستی
4 تو پنداری که زالی باکلافی به عمداً نرخ یوسف می شکستی
1 هلالم ز ابرو بتا تا نمودی دل از دست دیوانۀ خود ربودی
2 کشد گر به بتخانه نقشت، مصّور به یکدفعه بت ها کنندت سجودی
3 ندانم چرا شش جهت شد معطر سحر شانه تا گیسوان را نمودی
4 به فتراک بستی دلم همچو آهو چو عقده ز گیسوی مشکین گشودی
1 نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
2 نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
3 به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
4 نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری