1 از تو در خاطر هر ذره تمنایی هست به هر آیینه ز حسن تو تماشایی هست
2 هر نسیمی ز تو مجنون بیابانگردی است وز تو در دامن هر بادیه شیدایی هست
3 نیست شوق تو به اندازه هر حوصلهای ور نه این باده نهان در همه مینایی هست
4 آن عزیزی تو که کونین به بیع غم توست واله حسن تو هر گوشه زلیخایی هست
1 بس که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
2 تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کردهای گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است
3 عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است
4 یک دل مجروح با چندین غم او چون کند میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است
1 برده دل از من پریرویی نمیگویم که کیست شوخ چشمی طفل بدخویی نمیگویم که کیست
2 داده از زهر آب، بی رحمی، فرنگی زادهای بهر قتلم تیغ ابرویی نمیگویم که کیست
3 همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است در قفای طرفه آهویی نمی گویم که کیست
4 تا به صبح امشب دماغم را پریشان کرده بود عطر زلف عنبرین بویی نمیگویم که کیست
1 دیده خونبار ما چون گشت گریان مفت ماست دانهای افشانده در خاکیم باران مفت ماست
2 نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض هرکه چون گل پاره میسازد گریبان مفت ماست
3 نیست نفعی جز ضرر در آشناییهای خلق رو ز ما هرچند گردانند یاران مفت ماست
4 ما که تن دادیم در صحرا دگر معموره چیست گر شود آفاق سرتاسر بیابان مفت ماست
1 عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
2 ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
3 دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
4 دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
1 از لبش گفتار و گفتار از دهن نازکتر است گرچه لعلش نازک است اما سخن نازکتر است
2 میشود مدهوش عطرش هر نفس دل چون کنم وصف خالش را که از مشک ختن نازکتر است
3 گر شود از شیشه شبنم جراحت دور نیست پشت پای او که از برگ سمن نازکتر است
4 از نگاه من غبارآلود میگردد دلش خاطرش در زیر چندین پیرهن نازکتر است
1 نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است
2 ناخن به دل شکستم و غم ره به در نیافت سنگ است بیستون و مرا تیشه شیشه است
3 دارد خطر ز جنبش مژگان دو دیدهام آبی که مانده است در این بیشه شیشه است
4 کو دلگرفتهای که بگرییم ساعتی خالی دلی که میکند اندیشه شیشه است
1 خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است
2 هندوی آتشپرستی کافر عاشقکشی کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است
3 عارضش آورده از خط گردهای بر روی کار از نو آشوبی به دلهای خراب انداخته است
4 خال لب را کاتب تقدیر در تحریر صنع نقطهای بر روی خط انتخاب انداخته است
1 چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
2 پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
3 سربلندیها در آواز سبکباری بود نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
4 تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
1 آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
2 زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
3 حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
4 میشود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست