دعوی لبت دمی که به مرجان از قصاب کاشانی غزل 36
1. دعوی لبت دمی که به مرجان کند در آب
جای گهر به چشم صدف جان کند در آب
...
1. دعوی لبت دمی که به مرجان کند در آب
جای گهر به چشم صدف جان کند در آب
...
1. چو عکس خویش نمودار میکند مهتاب
پیاله را گل بیخار میکند مهتاب
...
1. دارم از دست تو شب تا صبح با چشمی پر آب
ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب
...
1. ای دل بیهده گفتار ادب باش ادب
از زبان میکشی آزار ادب باش ادب
...
1. از تو در خاطر هر ذره تمنایی هست
به هر آیینه ز حسن تو تماشایی هست
...
1. بس که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
...
1. برده دل از من پریرویی نمیگویم که کیست
شوخ چشمی طفل بدخویی نمیگویم که کیست
...
1. دیده خونبار ما چون گشت گریان مفت ماست
دانهای افشانده در خاکیم باران مفت ماست
...
1. عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
...
1. از لبش گفتار و گفتار از دهن نازکتر است
گرچه لعلش نازک است اما سخن نازکتر است
...
1. نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است
خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است
...
1. خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است
صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است
...