ترک سر ناگفته دل بر مهر از قصاب کاشانی غزل 287
1. ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
1. ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
1. ای شبچراغ دلها صهبا است در پیاله
یا عکس روی ماهت پیدا است در پیاله
1. دلا به کار جهان اضطراب یعنی چه
شدن شناور بحر سراب یعنی چه
1. ز خود در عشق چون پروانه باید بیخبر گردی
اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی
1. تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی
خون را به جای باده به مینا کند کسی
1. تا کی فراقنامهات انشا کند کسی
صد صفحه را به خون دل املا کند کسی
1. شود بس از نگاهی عارض آن تندخو رنگی
نماید در نظرها هر زمان آن ماهرو رنگی
1. به قدر دوستی بر حال مشتاقان نظر داری
از آن جمع است ما را دل که از دلها خبر داری
1. آنکه رخ بنمود و روشن ساخت جان در تن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
1. رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
1. یاد ما هرگز نکردی یار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
1. جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی