برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از قصاب کاشانی غزل 108
1. برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
...
1. برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
...
1. لبش بر گردن عاشق بسی حقّ نمک دارد
به تیغ غمزهاش گردد گرفتار آن که شک دارد
...
1. نگاهم چون دچار عارض آن دلربا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
...
1. عاقبت کوی تو ما را مسکن دل میشود
هرکجا پا ماند از رفتار منزل میشود
...
1. دلم شبی که به شکّر لبی خطاب ندارد
چو کودکی است که از بهر شیر خواب ندارد
...
1. گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
...
1. سر در ره جانانه فدا شد چه به جا شد
از گردنم این دین ادا شد چه به جا شد
...
1. عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد
ز شوق تیغ تو خون گردد آن زمان بچکد
...
1. نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد
تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد
...
1. آن سرو سیماندام من چون از گلستان بگذرد
موج لطافت جو به جو از هر خیابان بگذرد
...
1. تا دست شانه در شکن زلف یار بود
روزم ز رشگ تیره چو شبهای تار بود
...
1. ز وصلش دور بودم جان ز بس میرفت و میآمد
نگشتم محرم آنجا تا نفس میرفت و میآمد
...