این خواب که روشناس روزش از غالب دهلوی رباعی 49
1. این خواب که روشناس روزش گویند
چون صبح مراد دلفروزش گویند
...
1. این خواب که روشناس روزش گویند
چون صبح مراد دلفروزش گویند
...
1. امروز که روز عید نوروز بود
روزی فرخنده و دل افروز بود
...
1. آن مرد که زن گرفت دانا نبود
از غصه فراغتش همانا نبود
...
1. زانجا که دلم به وهم در بند نبود
با هیچ علاقه سخت پیوند نبود
...
1. منصور غمش ز نکته چینان چه بود؟
در راست خطر ز همنشینان چه بود؟
...
1. هر چند خرد ز تاب می پست شود
وز ضعف خرد وهم قویدست شود
...
1. باید که جهانی دگر ایجاد شود
تا کلبه ویران من آباد شود
...
1. باید که دلت ز غصه در هم نشود
از رفتن زر دستخوش غم نشود
...
1. زین رنگ که در گلشن احباب دمید
پژمرد گل و لاله شاداب دمید
...
1. خواندیم سخنهای محبت بسیار
راندیم سخنهای محبت بسیار
...
1. بازی خور روزگار بودم همه عمر
از بخت امیدوار بودم همه عمر
...
1. شرطست که روی دل خراشم همه عمر
خونابه به رخ ز دیده پاشم همه عمر
...