1 غالب غم روزگار و بارش نکشد وز حور بهشت انتظارش نکشد
2 دارد تن و تن ز درد زارش نکند دارد دل و دل به هیچ کارش نکشد
1 روی تو به آفتاب تابان ماند خوی تو به سیل در بیابان ماند
2 زین گونه که تار و مار باشد گویی زلف تو به ما خانه خرابان ماند
1 امروز شراره ای به داغم زده اند نشتر به رگ صبر و فراغم زده اند
2 از کثرت شور عطسه مغزم ریش ست تا عطر چه فتنه بر دماغم زده اند
1 آن کز اثر طمع نشانش آرند گر خود به هوای استخوانش آرند
2 گر پردگی قلمرو بال هماست چون سایه به خاک موکشانش آرند
1 چرگر که ز زخمه زخم بر چنگ زند پیداست که از بهر چه آهنگ زند
2 در پرده ناخوشی خوشی پنهان ست گازر نه ز خشم جامه بر سنگ زند
1 یارب نفس شراره خیزم بخشند یارب مژه های دجله ریزم بخشند
2 بی سوز غم عشق مبادا، زنهار جانی که به روز رستخیزم بخشند
1 قانع نیم ار بهشت نیزم بخشند از بخشش خاص تا چه چیزم بخشند
2 امید که صرف رونمای تو شود جانی که به روز رستخیزم بخشند
1 او راست اگر هزار چیزم بخشند او راست اگر بهشت نیزم بخشند
2 بر دوست فدا کنم به صد گونه نشاط جانی که به روز رستخیزم بخشند
1 این خواب که روشناس روزش گویند چون صبح مراد دلفروزش گویند
2 زان رو که به روز دیده خسرو چه عجب گر خسرو ملک نیمروزش گویند؟
1 امروز که روز عید نوروز بود روزی فرخنده و دل افروز بود
2 هر عیش و نشاطی که درین روز بود هر روز ترا ز بخت فیروز بود