دستم به کلید مخزنی می بایست از غالب دهلوی رباعی 25
1. دستم به کلید مخزنی می بایست
ور بود تهی به دامنی می بایست
1. دستم به کلید مخزنی می بایست
ور بود تهی به دامنی می بایست
1. غالب به سخن گرچه کست همسر نیست
از نشئه هوش هیچت اندر سر نیست
1. آن خسته که در نظر به جز یارش نیست
با سود و زیان خویشتن کارش نیست
1. اوراق زمانه درنوشتیم و گذشت
در فن سخن یگانه گشتیم و گذشت
1. تا موکب شهریار زین راه گذشت
فرقم به فلک رسید و از ماه گذشت
1. غالب غم روزگار ناکامم کشت
از تنگی دل به حلقه دامم کشت
1. ای کرده به آرایش گفتار بسیچ
در زلف سخن گشوده راه خم و پیچ
1. گردیدن زاهدان به جنت گستاخ
وین دست درازی به ثمر شاخ به شاخ
1. سر تا سر دهر عشرتستان تو باد
صد رنگ گل طرب به دامان تو باد
1. غالب هر پرده ای نوایی دارد
هر گوشه ای از دهر فضایی دارد
1. بادست غم آن باد که حاصل ببرد
آب رخ هوشمند و غافل ببرد
1. این نامه که راحت دل ریش آورد
سرمایه آبروی درویش آورد