1 سینه بگشودیم و خلقی دید کاینجا آتش است بعد از این گویند آتش را که گویا آتش است
2 انتظار جوله ساقی کبابم میکند می به ساغر آب حیوان و به مینا آتش است
3 گریهات در عشق از تأثیر دود آه ماست اشک در چشم تو آب و در دل ما آتش است
4 ای که میگویی تجلیگاه نازش دور نیست صبر مشتی از خس و ذوق تماشا آتش است
1 ما لاغریم گر کمر یار نازکست فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
2 دارم دلی ز آبله نازک نهادتر آهسته پا نهم که سر خار نازکست
3 از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم ما را چو برگ گل در و دیوار نازکست
4 باناله ام ز سنگ دلیهای خود مناز غافل قماش طاقت کهسار نازکست
1 لب شیرین تو جان نمکست وین که گفتم به زبان نمکست
2 در نهاد نمک از رشک لبت هست شوری که فغان نمکست
3 ای شده لطف و عتابت همه ناز ناز در عهد تو کان نمکست
4 ناز سرمایه دیگر ز تو یافت نمک خوان تو خوان نمکست
1 لذت عشقم ز فیض بینوایی حاصلست آنچنان تنگست دست من که پنداری دلست
2 هم به قدر جوشش دریا تنومندست موج تیغ سیراب از روانی های خون بسملست
3 وای لب گر دل ز تاب تشنگی نگدازدم میگساران مست و من مخمور و ساقی غافلست
4 در خم بند تغافل نالم از بیداد عمر پرده ساز فغانم پشت چشم قاتلست
1 در بذل لآلی و رقم دست کریم ست نی نی نی کلکم رگ مژگان یتیم ست
2 رشح کف جم می چکد از مغز سفالم سیرابی نطقم اثر فیض حکیم ست
3 از آتش لهراسپ نشان می دهد امروز سوزی که ز خاکم ز تو در عظم رمیم ست
4 از حرف من اندیشه گلستان خلیل ست از روی تو آیینه کف دست کلیم ست
1 گرد ره خویش از نفسم باز ندانست ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست
2 ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را خصم از اثر غمزه غماز ندانست
3 فریاد که تا این همه خون خوردنم از غم یک ره به دلش کرد گذر راز ندانست
4 نازم نگه شرم که دلها ز میان برد زانسان که خود آن چشم فسونساز ندانست
1 تا به سویم نظر لطف «جمس تامسن » است سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست
2 ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید صفحه نامه به شادابی برگ سمنست
3 کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش شارح «انبته الله نباتا حسن »ست
4 گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد خامه ام را که کلید در گنج سخنست
1 ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست خامشیم اما اگر دانی که حق با ماست، هست
2 این سخن حق بود و گاهی بر زبان ما نرفت چون تو خود گفتی که خوبان را دل از خاراست، هست
3 دیده تا دل خون شدن کز غم روایت می کنی گر بگویم کاین نخستین موج آن دریاست، هست
4 دیدی آخر کانتقام خستگان چون می کشند آن که می گفتیم ما کامروز را فرداست، هست
1 به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
2 بدین نیاز که با تست ناز می رسدم گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست
3 به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد که در شکایت درد و غم دوا خفته ست
4 خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست
1 ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
2 رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
3 به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
4 شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست