1 رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
2 در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
3 معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
4 هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
1 داریم در هوای تو مستی به بوی گل ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
2 اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
3 بر گوشه بساط غریبست و آشناست گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل
4 اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل
1 اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
2 نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
3 نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
4 خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
1 کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟ بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
2 بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
3 کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
4 در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
1 یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
2 از مهر جهانتاب امید نظرم نیست این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
3 دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
4 هر برق که نظاره گدازست نهادش بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
1 صبح ست خیز تا نفسی در هم افگنم از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم
2 آتش فرو نشاند نم دامنم بیا کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم
3 با من ز سرکشی نرود راست لاجرم دل را به طره های خم اندر خم افگنم
4 برتر همی پرد ز ملک بهر کسر نفس خود را به بند سلسله آدم افگنم
1 در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
2 برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
3 آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
4 تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
1 با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
2 تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
3 خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
4 بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
1 وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم توشه راه دلی بود که برداشته ایم
2 لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
3 زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
4 ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
1 جلوه معنی به جیب وهم پنهان کردهایم یوسفی در چارسوی دهر نقصان کردهایم
2 پشت بر کوه است طاقت تکیه تا بر رحمت است کار دشوار است و ما بر خویش آسان کردهایم
3 رنگها چون شد فراهم مصرفی دیگر نداشت خلد را نقش و نگار طاق نسیان کردهایم
4 ناله را از شعله آیین چراغان بستهایم گریه را از جوش خون تسبیح مرجان کردهایم