1 به خونم دست و تیغ آلود جانان بدآموزان وکیل بی زبانان
2 چه گویم در سپاس بی کسی ها زهی نامهربان مهربانان
3 گر از خود خوشتری سنجیده باشد نوازشهاست با این بدگمانان
4 فغانا میگساران دجله نوشان دریغا ساقیان اندازه دانان
1 زهی باغ و بهار جان فشانان غمت چشم و چراغ رازدانان
2 به صورت اوستاد دلفریبان به معنی قبله نامهربانان
3 چمن کوی ترا از ره نشینان ختن موی ترا از بادخوانان
4 بلایت چهره با مشکینه مویان ادایت چیره بر نازک میانان
1 حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
2 لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
3 از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
4 از پیکرت بساط صفای خیال یافت وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
1 چیست به لب خنده از عتاب شکستن رونق پروین ز آفتاب شکستن
2 گر نه ورق راست ز انتخاب شکستن چیست به رخ طرف آن نقاب شکستن
3 غازه بر آن روی تابناک فزودن رونق بازار آفتاب شکستن
4 شانه بر آن طره سیاه کشیدن قیمت کالای مشک ناب شکستن
1 خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
2 شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
3 برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
4 راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
1 خیره کند مرد را مهر درم داشتن حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
2 وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن آه ز افسردگی روی دژم داشتن
3 راز برانداختن از روش ساختن دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
4 جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
1 جنون مستم به فصل نوبهارم میتوان کشتن صراحی بر کف و گل در کنارم میتوان کشتن
2 گرفتم کی به شرع ناز زارم میتوان کشتن به فتوای دل امیدوارم میتوان کشتن
3 به جرم این که در مستی بیابان بردهام عمری به کوی میفروشان در خمارم میتوان کشتن
4 به هجران زیستن کفر است خونم را دیت نبود چراغ صبحگاهم آشکارم میتوان کشتن
1 چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟ نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن
2 نگهت به موشکافی ز فریب رم نخوردن نفسم به دام بافی ز سخن دراز کردن
3 تو و در کنار شوقم گره از جبین گشودن من و بر رخ دو عالم در دل فراز کردن
4 مژه را ز خونفشانی به دل ست همزبانی که شماردم به دامن ستم گداز کردن
1 خجل ز راستی خویش می توان کردن ستم به جان کج اندیش می توان کردن
2 چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
3 دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟ مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
4 تو جمع باش که ما را درین پریشانی شکایتی است که با خویش می توان کردن
1 تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟ این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
2 کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
3 هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
4 مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن